29

1K 231 29
                                    

از شبی که با هم فیلم دیدیم ده روزی میگذشت و راستش هوسوک یه جورایی زود رنج و حساس شده.

فکر کنم فقط میخواد مثل همیشه سر به سرم بذاره. نادیده اش میگیرم و بعضی وقتا منم سر به سرش میذارم. با همین چیزا سرگرم میشیم.

امروز جمعه اس و واقعا خوشحالم. تصمیم گرفتم امروز با نامجون و جین وقت بگذرونم. خونه بزرگ و خوبی دارن. در زدم و جین درحالی که سگ هاشون پشت سرش بودن، درو باز کرد.

یه شیبا به اسم کویا و یه کورگی به اسم آرجی. دوتا شوگر گلایدر هم دارن.

کویا و آرجی رو نوازش کردم و بهش سلام کردم. جین به سمت اتاق نشیمن راهنماییم کرد.

"اوضاع چطوره؟" لبخند زدم، "خوبه، همه چیز خوبه."

بهم دیگه نگاه کردن، "هوسوک چطوره؟" با تعجب نگاه شون کردم، "چی؟ شما از کجا می‌دونید؟" نامجون و جین لبخند زدن.

"ما از اولشم میدونستیم هوسوک شیطانه و بعد که نامجون بهم گفت اون شیطان توعه، یکم دو دوتا چهارتا کردیم و فهمیدیم باهم زندگی میکنید."

اخم کردم، "وایسین، از اول میدونستید؟ یعنی میدونستین اون شیطان من میشه؟"

ادامه دادم، "پس واسه همین بهم پیشنهاد دادی احضارش کنم نامجون" سرشو تکون داد، "نه، ممکن بود هر شیطان دیگه ای رو احضار کنی، اینکه هوسوک و احضار کردی تصادفیه."

فقط سرمو تکون دادم و جین بهم نگاه کرد،"خب قرارداد تون چطور پیش می‌ره؟"

"چرا همه چیز واست عادیه؟" جین خندید، "اوه راستی بهت نگفته بودم، منم به شیطانم سوییت هارت." چندبار سرفه کردم، "تو...تو..."

بلند خندید، "آروم باش، آروم." دوتاشون داشتن به قیافه متعجبم می‌خندیدن.

"یعنی توام یه شیطانی؟" سرشو تکون داد، "هوم." یکم مکث کردم، "یعنی نامجون تورو احضار کرده؟"

جین دست نامجون و گرفت، "جالبش اینجاس که اولین بار تو کلاب همدیگه رو دیدیم، یه رابطه وان نایت داشتیم و دیگه اصلا همدیگه رو ندیدیم. بعدش یه روز احضارم کرد. دلیل اینکه یه شیطان و احضار کرده بود، این بود که می‌خواست بدونه چجوری با یکی وارد زندگی عاشقانه بشه. منم خبر نداشتم که اون شخص، در واقع خودمم. فکر کنم کار سرنوشت بود."

با نگاه عاشقانه ای که بهم کردن ساکت شدم و یکم از الکلم نوشیدم. "نگفتی قرارداد تون چطور پیش می‌ره؟"

آه کشیدم، "خب خوبه، جیمین کارش کمتر شده و بیشتر می‌تونه بیرون وقت بگذرونه. اینم فهمیدم هنوز به اون شیرینی فروشی می‌ره. و اینکه پیش دوتا از دوستاش می‌مونه، تهیونگ و جونگکوک."

"خبر جدیدی نداری؟"  سرمو تکون دادم، "عجیبه، قبلاً همه اش بهم خبر می‌داد. الان خیلی کم شده. چهار هفته ای میشه که از جیمین خبری نداده."

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now