24

1K 245 26
                                    

ساعت ‌12:10 با خمیازه چشمامو باز کردم. از تخت بلند شدم و درحالی که تو مو هام دست می‌کشیدم وارد آشپزخونه شدم. با دیدن هوسوک لبخند کوچیکی زدم.

"هی" دهنش پر بود و فقط دست تکون داد. "دیشب کجا رفتی؟" شونه شو بالا انداخت، "به هوا نیاز داشتم."

سرمو تکون دادم، "درک می‌کنم." یکم از چایی که درست کرده بودم نوشیدم و به سمتش رفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.

"کم کم دارم دیوونه میشم، امیدوارم زودتر درباره جیمین خبرای خوب بشنوم." چونه مو روی شونه اش گذاشتم و یکم از غذاشو خوردم.

"آره" از جاش بلند شد، "دیگه میرم" بهش نگاه کردم و با دهن پر اعتراض کردم، "انقد زود میری؟"

خندید، "آره، باید برات خبرای خوب بیارم" چشمک زد و قلبم تیر کشید.

رفت و من با لبخند چای مو نوشیدم. رفتم روی کاناپه و تی وی و روشن کردم. به هوسوک پیام دادم، "خیلی از خودت کار نکش" و دوتا اموجی خنده بهش اضافه کردم. جوابی نداد و فقط سین‌ش کرد.

آه کشیدم، اونقدر زیاد که تعدادش از دستم در رفت. یه فیلم پخش میشد که دوستِ دختره میخواست بهش کمک کنه تا دوست پسر سابقش و برگردونه، ولی آخرش عاشق هم شدن.

به نظرم کیوت بود و تو کل داستان، دلم برای دوستِ دختره می‌سوخت. یه جورایی شبیه وضعیت خودم بود ولی با این تفاوت که یه شیطان عاشق نمیشه.

به علاوه، کسی که من دوست دارم هوس‍...جیمینه... واقعا عجیبه.

همونجا دراز کشیدم و مشغول بازی کردن با گوشیم و اسنک خوردن شدم. امروز خیلی راحت بودم. با دیدن ساعت چشمام گرد شد، شب شده بود و هوا تاریک بود.

بازی های گوشی واقعا آدم و سرگرم میکنن. از جام بلند شدم و رفتم اتاقم و وارد بالکن شدم‌.

" تو هرجایی که بری شب هاش...‌.. شاید نزدیکتر از چیزی باشه که فکر می‌کنی...." تو ذهنم تک تک کلمات شون مرور میشد. شیاطین عاشق نمیشن.... شیاطین عاشق نمیشن.... .

"دلش برام تنگ شده....نه؟" چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. یه تیکه از خوابم یادم اومد، "من هرجایی که تو بری میام"

چرا داره هر جایی از مغزم که برای جیمین بوده رو مال خودش می‌کنه؟ شیطان احمق واقعا داری گیجم می‌کنی.

آهی کشیدم، "هوسوک کِی برمیگرده." به ماه نگاه میکردم و سرمو روی دستم گذاشته بودم. "همینجام." پریدم و به سمت هوسوک چرخیدم.

"خوبه دلت برام تنگ میشه، دیگه داشتم فکر میکردم ازم متنفری." خندید و من یکم قرمز شدم.

"چ‍.. چطور پیش رفت؟" بهم نگاه کرد، "واو، حتی انکارم نمی‌کنی." چشمام گرد شد، "ن‍...نه.." دوباره خندید، "داشتم سر به سرت میذاشتم."

اومد کنارم، "خیلی ماه و دوست داری." بهش نگاه کردم، "آره، یه جورایی غرقش میشم." هومی کرد.

"خب، خبر خوب." به سمتش برگشتم، "چی؟"

"جیمین پیش دوتا از دوستاش می‌مونه، جونگکوک و تهیونگ.  ظاهراً خیلی کمکش میکنن. کارش خیلی کمتر شده و بیشتر می‌تونه بیرون وقت بگذرونه." لبخند زدم.

"امروز رفت یه شیرینی فروشی و گریه کرد." با شنیدن اسم شیرینی فروشی قلبم متوقف شد. "دوستاش آرومش کردن و بعدش چندتا شیرینی خرید."

سرمو تکون دادم، "خوبه، پس هنوز شیرینی هایی که براش می‌گرفتم و دوست داره."

هوسوک بهم نگاه کرد، "منظورت چیه؟" به ماه نگاه کردم، "اوایل قرار گذاشتنمون، بردمش یه شیرینی فروشی که تازه باز شده بود."

لبخند غمگینی زدم، "چندتا از شیرینی هایی که خودم دوست داشتمو بهش پیشنهاد دادم. از اون موقع هروقت که فرصت میشد می‌رفتیم اونجا." خندیدم ولی بیشتر شبیه این بود که هوا داره از دهنم خارج میشه.

"خوشحالم که هنوزم می‌ره اونجا، هرچند که با من نیست." یه قطره اشک از چشمم اومد ولی سریع با دستم پاکش کردم.

"این خاطرات کوچیک خیلی معنادارن. ممنون برای خبر خوبت هوسوک." و لبخند زدم.

با شنیدن اسمش از زبونم یکم جا خورد، تاحالا جلوی خودش اینجوری صداش نکرده بودم.

"فقط خوشحال باش." با صدای آروم و دردناکی گفت و من نتونستم بشنوم، "چی؟"

"قرارداد مون همینه، باید انجامش بدم."

با شنیدن حرفش لبخندم جمع شد و اون پشتشو کرد و رفت. چرا همیشه با قلبم بازی می‌کنه و میذاره می‌ره؟

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now