part57

833 171 14
                                    

_چه‌یااااانگ ..‌. کمکم کن ..... چه یااااانگ

چشماشو باز کرد اولین چیزی که دید سیاهی مطلق بود دور و برش رو نگاهی انداخت
هیچ نوری اون اطراف دیده نمیشد ... سعی کرد بدوعه تا بلکه از اون تاریکی نجات پیدا بکنه اما هیچ چیزی کمک دهنده اش نبود تا اینکه دوباره اون صدای توی ذهنش که همیشه ازش فراری بود رو شنید

_چه‌یااااانگ ..‌. کمکم کن ..... چه یااااانگ

دستاشو گذاشت روی گوشش و تند تند سرشو تکون داد و با توجه به حرفایی که روانپزشکش بهش میگفت مدام اسمشو زیر لب تکرار میکرد و به خودش یاد آوری میکرد که اسمش چه یانگ نیست

_تو ماریایی ‌..‌. اسمت ماریاست ...

_نه نیست

با صدایی که از پشت سرش اومد توی جاش پرید و با ترس برگشت سمت صدا
اون ... اون که‌‌‌ ... اون که دوست صمیمیش توی پرورشگاه بود

با ترس زل زده بود به چهره‌ی دختر بچه‌ی روبروش آب دهنش رو قورت داد و نگاهی به اطراف انداخت

_تو ... تو .... تو اینجا .. اینجا چیکار میکنی؟؟

دختر بچه رفت نزدیکش دستش رو گرفت و با لبخند گفت

_دنبال تو اومدم ... من همیشه دنبالت بودم

ماریا با هول دستشو از توی دستای دختربچه کشید بیرون و گفت

_نمیخوام ... نمیخوام دنبالم بیای ... ولم کن

دختر بچه حالت غمگینی به خودش گرفت و گفت

_یعنی دیگه دوستم نیستی؟

ماریا دور و برشو نگاه کرد تا راه فراری پیدا کنه بلکه از این کابوس همیشگی که از بچگی باهاش بوده نجات پیدا کنه

_اینجوری نمیتونی نجات پیدا کنی چه‌یانگا

انگار که دختربچه ذهنشو خونده باشه جوابشو داد ماریا برگشت سمتش و اینبار عصبی داد زد

_من چه‌یانگ نیستم

_با فرار کردن ازش نمیتونی نجات پیدا کنی

دختر بچه نزدیکش شد و با آرامش گفت

_باید باهاش کنار بیای تا نجات پیدا کنی

ماریا با بغض بدی زمزمه کرد

_من ولت کردم ... گذاشتم بکشنت ... دقیقا جلوی چشمام تيکه تیکه ات کردن

دختر بچه لبخندی زد و گفت

_تو اونموقع نمیتونستی هم منو هم خودتو نجات بدی

_میتونستم ...

_نه نمیتونستی ... تو مثل الان که خانم پلیس نبودی

ماریا اشکاش سرازیر شدن با گریه گفت

_توام دوس داشتی پلیس بشی ، یادته؟

قاضی شیطانی the devil judge 2Où les histoires vivent. Découvrez maintenant