Part 1 : دریچه

1.5K 264 240
                                    


_افسانه ­ها میگن اون چیزی که در این زندگی بیشتر از همه ازش میترسی، دلیل مرگت در زندگی گذشته بوده.

صدای جکسون به همراه گرمای نفس­هایش چنان در گوشش پیچید که موهای تمام قسمت­های بدنش ایستاد. با احساس پروانه­ هایی که داخل شکمش به پرواز درامده بودند، چشمانش را بست و آرنجش را محکم به شکم جکسون که سینه­ اش را به شانه ژان چسبانده بود کوبید و وقتی صدای آخ بلندی توجه مسافران مترو را جلب کرد، ژان به آرامی و با لحن مخصوص خود جکسون که کمی ناشیانه و خارجی بود زمزمه کرد: بهتره قبل از اینکه داخل همین رودخونه زیر پامون غرقت کنم خفه شی و اون هیکل گنده ­اتو از روی من برداری.

جکسون پای راستش را از میان پای یک مرد میانسال و یک زن در اواخر دهه بیست سالگیش که سعی داشت از تراکم جمعیت استفاده کند و مدام ران ­های بلندش را به ران­های ورزیده جکسون میمالید به سختی بیرون کشید و روی پای ژان که از فشار جمعیت به درب شیشه­ ای مترو چسبیده بود گذاشت و فشار داد و ژان آخ بلندی گفت: فاک جکسون...

جکسون از حرف ژان خنده ریزی کرد و دوباره صورتش را پشت گردن ژان چسباند و لب هایش را در حالی که با لاله گوش ژان برخورد میکردند تکان داد: همین الان؟ اینجا؟

ژان گردنش را کج کرد با چشمانی که تا اخرین حد ممکن باز شده بودند به جکسون نگاهی خشمگین انداخت و خواست دهانش را دوباره به فحش باز کند که مترو متوقف شد و پیش از آنکه ژان بتواند به خودش بیاید، با باز شدن درب مترو، ژان بیرون پرتاب شد و اگر به خاطر جکسون که بازویش را دور آرنج ژان حلقه کرده بود نبود، زیر دست و پای مسافرانی که سوار و پیاده میشدند، له شده بود. جکسون از قیافه ژان که داشت بالاخره نفس راحتی میکشید خنده­ ای کرد و ژان دندان­ هایش را روی هم سایید: بی حیا.

جکسون قهقهه ­ای زد: هاهاها... اگر به خاطر من نبود الان باید دل و روده ­اتو از کف زمین جمع میکردی!

ژان نفس عمیق دیگری کشید و در حالی که مقابل آینه روی ستون مترو ایستاده و موهای بهم ریخته­ اش را مرتب میکرد، گفت: وظیفت بود. تازه بهت لطف کردم گذاشتم کنار اون دافه وایسی... از توی شیشه میدیدم چطور خودشو بهت میمالید!

جکسون هم به ژان پیوسته بود و با به یاد آوردن پاهای کشیده دختر داخل مترو و پوستی که میدرخشید، نیشخندی زد که با ابروی بالا رفته ژان قورتش داد: اگر مجبور نبودم لش تورو جمع کنم، الان شماره­ اشو گرفته بودم.

ژان زبانی برای جکسون دراورد و از پله­ های زیرزمین بالا رفت. اگر میخواست از پله برقی­ استفاده کند، باید دوباره گرمای طاقت فرسا و بوهای مختلفی را که ترکیبی از سیر سرخ شده، عرق خشک شده روی گردن و زیر بغل و سیرابی بخار پز بود و زیر دماغش میزد تحمل میکرد. جکسون بدون مخالفت ژان را دنبال کرد و دستش را دور گردنش انداخت: هی ژان.. اخماتو باز کن. در مورد چیزی که داخل مترو گفتم جدی نبودم.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now