Part 50: چیز‌های مخفی

195 52 44
                                    

هایییییییی هاااااااااایییییییی💫🎀
مایاااا اومدهههه وانگشیائو اوردههههههه🐇🦄
در بستر بیماری بودم این مدت به همین خاطر اپ دوباره به تعویق افتاده بود ولی یه پارت مهم خیلی خیلیییی مهم اوردم که قراره شوکه‌اتو کنه😎
بریییییید برییییییید بخونید زودتر 😎🫠😁
من خوابم نمیاد برم مینی فیکو یه سر و سامونی بهش بدم🥰 خوندینش که ایشاا؟!؟😒💀😒
بپرید برید ووت و کامنت فراموش نشه منو عصبانی نکنید بذارید خوش اخلاق بمونم 🥰🥰

🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

قرار نبود کار سختی باشد. فقط سرنگ را داخل سرم فرو می‌برد و مرگ را خیلی ارام، درست مثل همان سرم، قطره قطره فرا می‌خواند. ژائو گفته بود قرار است خیلی سریع اتفاق بیفتد و او هیچی دردی حس نخواهد کرد انگار که مردن درد ندارد. اما یوبین قبلا یک بار مرده بود و مردن درد داشت. حتی اگر نه برای خودش، برای خواهرش که باید جسدش را در اغوش می‌گرفت دردناک بود و حالا دوباره این خواهرش خواهد بود که باید یک جسد دیگر را هم در اغوش می‌گرفت و درد می‌کشید. شاید می‌‌توانستند یکدیگر را دوباره ملاقات کنند. اما تا زندگی دیگرشان چقدر دیگر ممکن بود طول بکشد؟ هزار سال؟

دستانش می‌لرزید و چشمانش میان سرنگ، چهره هوان که زیر ماسک اکسیژن پنهان شده بود و ژائو که در لباس پزشک و با ک ماسک به صورت پشت شیشه ایستاده و نگاهش می‌کرد می‌چرخید. اگر این سرنگ را فرو می‌کرد شاید شانسی برای گرفتن دارویی که خواهرش را نجات می‌دهد داشته باشد.

ون‌چینگ را ساعتی قبل دیده بود. طی همین چند روز وزن کم کرده بود. از او پرسید حالش چطور است و او در جواب دستان ون نینگ را گرفت: تو رو که میبینم بهتر میشم.

و یک لبخند بی‌جان زد و دوباره چشمانش را بست. داروها او را می‌خوابانند و او نمی تواند زیاد با ون چینگ وقت بگذراند و حرف بزند و تنها می نشیند و تماشایش می‌کند که همان هم از نظرش یک معجزه است و بابتش شکرگزار.

حالا باید تصمیم می‌گرفت به زندگی مردی که او عاشقش بود پایان دهد تا دارویی که نمی‌دانست وجود دارد یا نه را به دست بیاورد یا اینکه همه چیز را به دست سرنوشت بسپارد و منتظر بماند برای مرگ و زندگی خواهرش باری دیگر تصمیم بگیرد.

یوبین شایدکاملا زنده نبود اما گذر زمان را حس می‌کرد؛ خیلی بیشتر از دیگران. او در تمام عمرش نخوابیده بود پس حتی نتوانسته بود ون چینگ را در رویاهایش ببیند. او بیش از هر کسی این هزارسال را حس کرده بود.

دستش را بالا برد و سوزن سرنگ را داخل پوسته پلاستیکی سرم فرو برد: متاسفم...

چشمانش را برای فشار دادم سرنگ بست و بعد از اینکه به اخرش رسید، خیلی سریع اتاق را ترک کرد.

ژائو با دقت به دستگاه علائم حیاتی مرد داخل اتاق چشم دوخته بود و یوبین نمی‌توانست برگردد و از پشت شیشه داخل را نگاه کند اما لحظاتی بعد صدای دستگاه بدنش را لرزاند. رویش را برگرداند و به هوان که هنوز همانطور بی‌حرکت بود نگاه کرد ولی ژائو پیش از رسیدن پزشکان و پرستاران دستش را گرفت و دنبال خودش کشید تا مخفی شوند.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now