Part 44: long time no see

466 84 238
                                    

👀👀👀👀👀
هلوووووو ملوووووووووو

کسی هستتتتتتت؟؟؟؟؟👀👀👀

مایاااا اومدههههههههه🪅🥳🪅🥳

خدایی فکرشم میکردین به این زودی کامبک بدم؟؟؟؟😁🤭
جدا زود اومدم اگر بخواین با غیبت‌های کبیر پیشینم مقایسه کنید.🫠

خب بگذریم ببینید چی اوردممممممم🩵💙
به خدا که این پارت سنگینی بود شاید شما بخونید و بگذرید ولی همه نورون‌های مغزم درگیر شد تا یکم از این پارت راضی شدم و اوردم آپش کنم😕🐈‍⬛

گفتن نداره که از وضع لایکا هم رضایت ندارم چه برسه به کامنتا... 😒😒😒 بهتره توی این پارتای حساس منو ناراحت نکنید که یه کاری دست وانگجی بدم همتون پشیمون شیدااااا😒😒😒 حواستون باشه دهن منو باز نکنید😊😃😊😃😊

دوستان اب قندا بغل دستتون... 💀 دستمالا تو دستتون...💀💀 ووجیا اماده پخش... 🎧🎧 بگو یا کائنات و برو بخوووووون💙🩵💙🩵💙🩵

🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸

با تکه چوب کوچکی که در دست داشت شکلک‌هایی از ادمک‌های عصبانی روی خاک می‌کشید و لحظه‌ای بعد رویشان با کف پا خاک می‌پاشید و دوباره از اول.

ـاینجا چیکار می‌کنی؟

بدون بلند کردن سرش جواب داد: هیچی...

زویی کنارش روی پله مقابل خانه‌اشان نشست و به ادمک‌های ژان که سعی داشت از بینشان ببرد نگاه کرد: چی می‌کشی؟

ـ هیچی...

ژان به نظر ناراحت و کلافه بود و انگار حوصله جواب دادن را هم نداشت ولی زویی گفت: کوچه بغلی دارن گل کوچیک بازی میکنن. چرا نمیری پیششون؟

ژان انگار منتظر یک تلنگر بود تا بغضش بشکند. چوب را زمین انداخت و پاهایش را دراز کرد و سرش را بالا گرفت: اونا منو بازی نمیدن....

و صدای گریه‌اش بلند شد. زویی از دیدن چهره گریان ژان که در هم مچاله شده بود خندید و از کیف کوله‌اش چند دستمال بیرون کشید و روی صورت ژان کشید: چرا؟

ژان در دستمال فین کرد: چون گل به خودی زدم...

و سرش را پایین انداخت. زویی دوباره خندید و ژان گفت: نخند جیه... هر کسی ممکنه دروازه‌هارو اشتباه بگیره...

ـاره خب.. اگه فقط دروازه حریف بود بهتر میشد...

ژان دوباره سرش را پایین انداخت و زویی دستش را روی موهای او کشید: نگران نباش... اونا خیلی زود یادشون میره.

ـ کلی منو مسخره کردن. یادشون نمیره... فوتبال من همین جا تموم میشهههه...

دوباره گریه کرد و زویی خندید: هی بیخیال... وقتی فردا بخوان بازی کنن و یار کم داشته باشن دوباره میتونی بازی کنی. بعد کلی گل میزنی...

WANGXIAOWhere stories live. Discover now