Part 39: شیطانِ قلب

416 107 291
                                    

بریییییید کنااااااار راهو باز کنید وانگشیائو اوردممممممممم😎😎
فحش محش ندید اعصاب ندارم همین الان تموم شد ادیتم نشده دیگه خواننده خودش غلطارو بگیره🤣

این سری حرفارو میذارم واسه اخر پارت ولی حتما بخونید مهمن😏🤨🤫🍓

بخووووووونید🐇

🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿🪿

شاگردان احزاب و قبایل خاص در لباس‌های یک‌دست سفید دوخته شده در سبک چینی با نوار‌هایی به رنگ نماد هر قبیله که از یقه تا پایین کشیده شده بود، دسته‌دسته مقابل سران حزب لان تعظیم و هدایای مخصوصی را پیش‌کش می‌کردند. این رسمی بود که ییبو برای ژان گفته بود و حالا که ژان در میان افراد حزب یومنگ جیانگ ایستاده و تماشا می‌کرد، متوجه اهمیت ان می‌شد. این خواسته ییبو و هایکوان بود که ژان به عنوان فردی از حزب جیانگ در کلاس‌ها شرکت کند تا اهمیتش از چشم دیگر شاگردان دور بماند. شاگردان چنگ در نظر رهبرشان کاملا قابل اعتماد بودند و چنگ از این تصمیم استقبال کرد. شادی عمیقی در چهره‌اش داشت که ژان تا ان زمان کمتر دیده بود.

بعد از ورود اتوبوس‌های حامل شاگردان، دسته‌دسته با چمدان‌های بزرگ و کوچکشان در محل اقامتشان جا‌گیر شدند و ساعتی بعد برای جشن ورودشان به مقر ابر، در سالن گرد امدند. ژان لباسی که چنگ به او داد پوشید. یک‌دست سفید با نوار‌های به رنگ یاسی. اما پیش از خارج شدن از خانه، او را متوقف کرد.

یک جعبه تراشیده شده ‌از چوب بلوط با سنگ‌های قیمتی روی آن به دست ژان داد و گفت: میخوام این هدیه‌رو تو ببری.

جعبه تا حدودی سنگین بود. با تعجب گفت: چرا من؟

نگاه چنگ به همراه لب‌هایش به لبخند نشست: چون تو عضوی از حزب یومنگ جیانگی.

البته که ژان مطمئن بود دارد در ان لحظه در مورد ووشیانش صحبت می‌کند اما اجازه داد چنگ همانطور که با اشتیاق او را در اغوش گرفته بود، به خود بفشارد: خوش اومدی.

ناامیدی ژان از ان آدم‌ها تمامی نداشت اما اینبار احساسات منفی‌اش را نادیده گرفت و مهربانیش را پذیرفت: اگر گند زدم چی؟ میترسم باعث شرمندگی حزبتون شم... من تو موقعیتای حساس خوب عمل نمیکنما...

چنگ شانه‌هایش را گرفت و خودش را از اغوش برادری که در کالبد ژان میدید عقب کشید: تو هیچوقت باعث شرمندگی ما نشدی.

سیخونکی که به پهلویش وارد شد، او را از فکرش که در دقایق گذشته مانده بود بیرون کشید و به او یاداوری کرد باید جلو برود و هدیه را به ییبو بدهد که به نمایندگی از حزب لان ایستاده بود و ان‌ها را دریافت می‌کرد. لان چیرن در جایگاهی بالاتر از سطح زمین نشسته و هایکوان کنارش ایستاده بود.

جعبه هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و کف دستان عرق کرده‌اش کم‌کم در نگهداری‌اش دچار مشکل می‌شدند. قدم‌هایش را شمرده بر‌می‌داشت. حس می‌کرد یک مسئولیت بر گردنش است و ان شرمنده نکردن چنگ و اجرای درست نقشش بود. مقابل ییبو ایستاد و تعظیم کرد: من شیائوژان هستم از حزب یونمنگ جیانگ. رییس قبیله جیانگ این هدیه رو با احترام برای شما فرستادن.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now