Part 18: فریزیا

783 208 584
                                    

خب خب هلوملیکم 

اندر احوالاتتون؟؟؟؟؟

یه مدت نبودم حقیقتا در شرایط بغرنجی زیر فشارهای زیادی به سر میبردم....

یه پیغامم گذاشتم راجب نپنته و غمزدا و این حرفا که کسی نکته رو نگرفت و منو در نیافت 🤧🤧🤧🤧🤧

به علاوه از ووتای دو قسمت اخر رضایت کافی نداشتم و بهانه دیگری شد برای اینکه به خودم سختی ندم و اپ نکنم😜

در نتیجههههههه... این اولتیماتوم (اولتیماتم؟التیماتم؟ التیماتوم؟) اخره و زین پس راضی نباشم همین اش و همین کاسه‌اس...

چرااا؟؟؟؟ چون قدرتشو دارم خیلی واضحه.😎✌✌😎

ببخشید نتونستم کامنتارو هم جواب بدم ایشاا تو این هفته سعی میکنم همه رو با کامنتای جدید این قسمت جواب بدم💕💕

این پارتم ادیت نشده و ممکنه غلط غلوط املایی داشته باشه ولی امیدوارم دوسش داشته باشید (میرم با چوکو بازی کنم برگشتم و دوسش نداشته باشید باید بابای کنید تا هر وقت که حالشو داشتم😜✌😎)

.............................................................

12 ساعت قبل

به ساعت روی دیوار نگاه کرد: وقت تمومه.

صدای آه و ناله‌ دانشجوهایی که برای پاسخ به سوالات به زمان بیشتری نیاز داشتند، سکوت را پس از هایکوان برهم زد. یکی پس از دیگری برگه‌های امتحانی در دست با بی‌میلی سمت میز میرفتند و پس از چیدن برگه‌ها روی یکدیگر غرغرکنان از کلاس خارج میشدند. در ان میان چهره‌های خوشحالی هم دیده میشد که به هایکوان لبخندزنان خسته نباشید میگفتند. با خارج شدن اخرین نفر از کلاس، هایکوان برگه‌ها را داخل کیف دستیش گذاشت و موبایلش را دراورد. یک پیام از سمت ژوچن داشت.

"اسلحه‌ها از بندر شانگهای وارد شدن. دارم میرم اونجا"

شماره ژوچنگ را که گرفت ولی وقتی پاسخی نداد، فقط یک پیام برایش ارسال کرد "مواظب خودت باش".

باقی وسایل را هم داخل کیف گذاشت و با خروج از ساختمان دانشکده قدم زنان سمت پارکینگ به راه افتاد. در میان راه با تعدادی از دانش‌جویان احوالپرسی کرد و به دختران جوان سال پایینی لبخندی مهربان تحویل میداد. با رسیده به ماشین، پیش از سوار شدن، با شنیدن نام خودش متوقف شد: پروفسور وانگ.

صاحب صدا را میشناخت: اقای لو.

لو مینگ، پسر جوان بیست و چندساله‌ای بود که با ظاهر رسمی کت و شلواریش همیشه بی‌خبر پشت هایکوان ظاهر میشد. در هیوندای سفیدش را بست و با نزدیک شدن به هایکوان، گودی زیر چشم و تارهای سفید لا‌به‌لای موهای تازه ‌رنگ‌شده بلوطیش بیشتر خودنمایی کردند. پس از ادای احترام گفت: پدرم مایلن با شما صحبت کنن.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now