Part 3: خواسته ها

1.2K 223 415
                                    


عکس ژان خیلی زیبا و پاستیلیه... غش و ضعف میرم واسش.😖💖😭

خب بریم سراغ داستان. 😎

...........................

24 ساعت قبل

_بچه­ ها ازتون میخوام سه نفر سه نفر دست همدیگه رو بگیرید و درست پشت سر هم حرکت کنید. کسی جلو نزنه و کسی هم عقب نمونه. نباید سر و صدا کنید و پاتونو روی زمین نکوبید. وارد هر قسمت که شدیم این اقای مهربون که راهنمای موزه اس (به پسر جوانی که کنارش ایستاده بود و با دیدن پسر بچه­ هایی که کله­ هایشان مثل فندق گرد بود لبخند میزد اشاره کرد) براتون توضیح میده و اگر سوالی داشتید میدونید که باید تا تموم شدن حرفش صبر کنید و بعد بپرسید. متوجه شدید؟

_بلهههههه

با صدای بلندشان هماهنگ با هم پاسخ دادند.

معلم کمی خم شد و در حالی که دو دستش را دو طرف دهانش میگذاشت، با صدایی که سعی میکرد پایین بیاورد گفت: هر کسی که نیاز داشت بره دستشویی کافیه پرچم زردشو بالا بگیره. فهمیدید؟

_بلههههههههه

بچه­ ها دوباره با صدای بلند جواب دادند. معلم یک بار دیگر تمام بچه ­هایی که از اتوبوس پیاده شده بودند را شمرد و وقتی متوجه شد کسی جا نمانده، پرچم زرد رنگی که در دست داشت را بالا گرفت و تکان داد و لبخند زد: حرکت میکنیم.

صدایی از پسری در گروه­ اخر بلند شد: خانم معلم جیش داره.

بچه ­ها و محافظینی که خارج از ورودی ایستاده بودند زیر خنده زدند و خانم معلم که سرخ و سفید شده بود در حالی که سعی میکرد جدی باشد رو به شاگردش کرد: آ-شیان...

حرف دیگری نداشت. فقط تلاش کرد خنده ­اش را بروز ندهد و دوباره تکرار کرد: حرکت میکنیم.

بچه ها در گروه­ های سه نفره دستان یکدیگر را گرفته بودند کنار معلمشمان با ترتیب خاصی حرکت میکردند. جوری با هم هماهنگ قدم بر میداشتند که انگار بارها تمرین کرده بودند و قرار گذاشته بودند کسی خلاف جهت حرکت نکند.

با وارد شدن به موزه، چشمان بچه­ ها از دیدن فضای بزرگی که در نظرشان بی انتها می­ آمد برقی زد و صدای متعجبشان حاضران در سالن را متوجه خودشان کرد. سالن موزه پر بود از ویترین­ های شیشه­ ای که زیر نور لوستر­های طرح مدرن مشکی رنگ آویزان از سقف­ بلند موزه میدرخشیدند و بچه­ ها از دیدن اجسام داخل ویترین­ها، هیجان زده به اطراف میدویدند و به سرعت حرف­ های معلماشان را فراموش کردند. معلم که انگار میدانست قرار است چنین اتفاقی بیفتد، در حالی که دیگر بازدیدکنندگان و مسئولین به خاطر سر و صدای ایجاد شده عذرخواهی میکرد، مشغول جمع کردن بچه ها سر جای اصلیشان شد.

ییشینگ که مسئولیت راهنمایی آن­ها را به عهده داشت، حتی فرصت نکرد راجب ویترین اول که کتیبه قوانین بود توضیح دهد. دستش را روی چشمانش گذاشت و سمت مرد سفید پوشی که در حال برگرداندن زیتر قدیمی داخل ویترین پس از تمیز کردنش بود رفت: واقعا نمی­فهمم چرا به بچه­ ها اجازه بازدید میدی.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now