Part 52: جین لینگ

163 51 77
                                    

هللوووووووملووووووووووو😁😁

یه سوالی ذهنمو درگیر کرده... میخونین لایک نمیکنین یا کلا نمیخونین؟؟؟؟😐💀😐💀😐💀😐💀
الان رسیدیم به پارتای حساس چرا بازخوردا کمه؟؟؟؟؟😳😳😳 میخواین ننویسم یا چییییییی؟؟؟؟؟؟😳💀😳💀😳
چه خبرتونه انقدر کم پیدایین؟!؟!؟!؟😒😒😒😒
دارین قلبمو میکشنین... حواستون باشه من قلبم بشکنه تیکه‌هاش تو تک تک این کلمات میاد و قلب شمارو هم سوراخ میکنهههههه😊😊😊😊😊

خب حال و احوال با جین لینگ چطور بود؟؟ این پارتو اختصاص دادم به جین لینگ و رمزگشایی... کلی سوالاتون قراره جواب داده شه تو این پارت😎😎

برین بخونین ببینیم چه خبرهههه💜💜

🐇🍶🐇🍶🐇🍶🐇🍶🐇🍶🐇🍶🐇🍶🐇

ووشیان دستمال خیس را روی پیشانی وانگجی که دمای بدنش هنوز هم پایین نیامده بود کشید. ییبو دستش را کنار زد و خودش را در رخت‌خواب بالا کشید: من خوبم.

ـ تبت خیلی بالاس. دستم تقریبا اتیش گرفت. دراز بکش.

وانگجی دوباره تکرار کرد: من خوبم.

البته که خوب نبود و ووشیان می‌دانست نمی‌خواهد بیش از این ضعف نشان دهد. زمانی که جین لینگ ظاهر شده بود، وانگجی نیرویش را به طور کامل از دست داد و ان‌ها را وادار کرد پشت ونش بنشینند و بعد از ساعت‌ها رانندگی به این محلی که نمی‌دانست کجاست رسیدند. سوار بر اسانسوری پایین امدند و به نظر می‌رسید الان زیرِ زمین هستند. اتاق مجللی بود که انواع امکانات را داشت به جز پزشکی که الان وانگجی به ان احتیاج دارد.

ـ لان جان... یه چیزیو به من بگو... این توله س.. (با یاداوری اینکه او پسر یانلی است زبانش را کنترل کرد و حرفش را خورد)... جین لینگ... مگه جیانگ چنگ بزرگش نکرده بود؟

وانگجی پاسخ داد: همینطوره..

ـ پس جیانگ چنگ تو این سالا چی بهش یاد داده؟ این چرا اینجوری شده؟

ـ خودم جواب سوالاتتونو میدم دایی جان.

ووشیان با شنیدن کلمه دایی جان صورتش جمع شد. حس عجیبی بود که این را از جوان رعنایی که هم‌سن و سال خودش به نظر میامد بشنود. جین لینگ همزمان با باز کردن در این را گفت و وارد شد و به دنبالش مردی در یک کت و شلوار شسته و رفته با یک چمدان در دستش داخل امد.

ـ فکر می‌کردم هانگوانگ جون به پزشک نیاز دارن.

وانگجی عصبی به نظر می‌رسید: من خوبم.

جین لینگ گفت: بهتره معاینه شید تا زودتر بهبود پیدا کنید.

به ووشیان نگاه کرد: شما با من بیاید تا با هم صحبت کنیم.

وانگجی دست ووشیان را گرفت: اون با تو جایی نمیاد.

جین لینگ لبخند زد: چرا انقدر ترسیدین هانگوانگ جون؟ من به دایی خودم صدمه نمیزنم. اگر می‌خواستم بلایی سرش بیارم همون اول میاوردم نه اینکه بیارمتون اینجا.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now