هلووووووو ملووووووو قشنگااااا🥰🤩🥰🤩
چطور مطورین؟؟؟
عااهههههه یه آغوش از همتون میخوام خیلی دلتنگتون بودم🫠🫠
شما چطور؟؟؟😐🫥😐🫥
چه خبراااا؟؟ چیکارا میکنین؟؟؟
میدونم دیراومدم ولی دست پر اومدم😄😄
خدایی هیچ عذر و بهانهای ندارم واقعا هرچی فحش میخواین میتونین بدین... فقط گیر کرده بودم توی این پارت و نمیتونستم هیچی بنویسم😖😖
خیلی دلم میخواست اپ کنم ولی مجبور بودم کل اتفاقات قبل و بعدو دوباره خودم بشینم بخونم تا دستم بیاد. بعد دیگه دیدم خیلیا کامنت میذارن و خب حقم دارن اگر میخوام بنویسم باید درست و حسابی و رو برنامه باشه.
بنابراین یه تصمیم گرفتم.... امروز چندشنبهاس؟؟ پنجشنبه...
اونایی که از اول با من بودن میدونن که روز اپ داستان پنجشنبه بوده. بنابراین میخوام برگردیم به پنجشنبههای طلایی و زین پس رو برنامه اپ میکنم.🥳🥳🥳
البته این دلیل نشد تهدید نکنم..😒😒 فکر نکنین لایک و کامنتا رو عملکردم و تاخیر نذاشته بودههاااا... جدی وقتی میخونید یه قلبی یه مرسیای یه دمت گرمی چیزی بدین ادم بفهمه این همه زحمت میکشه یه سری ادم دارن لذت میبرن خستگیش در بره. این در مورد همه داستانا و نویسندههاست نه فقط من.. اثر پروانهای میدونین چیه؟؟ یه حرکت بال پروانه میتونه یه طوفان درست کنه... پس فکر نکنید تاثیری روی چیزی ندارید. خوانندهها هستن که به نویسندهها انرژی و روحیه میدن.
حالا بریم سر تهدید.😎😎😎😎 لایک و کامنتای دو پارت قبل و این پارت ب صد نرسه، تو پارت بعد یه شخصیتو میکشم🫨🫨
(از کسایی که منو میشناسن بپرسید بهتون میگن بلوفه یا نه. این فندوم اول من نیست. من تو فندوم قبلی که مینوشتم لقبم "جانی" بود چون از روشهای بسیار وحشیانه و مبتکرانهای استفاده میکنم. اتمام حجت کردم باهاتون😎😎😎)
احتمالا یادتون هست که کجا تموم شد دیگه؟؟؟😄😄
میدونم باز فحش میدین ولی لطفاا لطفااااا پارت قبلو یه مرور کنید چون اینجا به یه سری چیزایی اشاره میشه که توی پارت قبل بوده...
پارت مهمیه و یکم متفاوت از پارتای قبل. دستمالا اماده... اب قندا امادههههه... 🫠🫠
3
2
1
🎬
............................................
_ژان؟صدایش دور به نظر میرسید و نوایش واقعی نبود. شاید از زیر آب صدایم میزد، شاید هم من زیر آب داشتم فکر میکردم صدایم زده. یا احتمال دیگر این است که من هنوز نمیخواستم از آن خلسهای که درونش فرو رفته بودم بیرون بیایم. در آن خلائی که سیاه پوشیده و مرا وادار نمیکند به هیچ چیز فکر کنم. آنجا اینهای وجود ندارد تا تصویر مرد دیگری را که بسیار به من شبیه است درونش ببینم. مردی که غمگین است و همیشه یک چشمش به خون و چشم دیگرش به اشک نشسته. نیمی از صورتش در شوک فرو رفته و نیمه دیگر، با خشم و نفرت مثل یک نقاب پوشانده شده. ادمهایی که یک نام آشنا را میخوانند نمیبینم. فقط من هستم. خودم و خودم که میتوانم با آن کنار بیایم. خودم که در این سالها شناختهام. شیائوژانی که یک زندگی معمولی داشته ولی این روزها وقتی به آینه نگاه میکند شخصی را میبیند که خودش نیست.به او زل میزند و حرکاتش را با همان چشمان پر از اشک دنبال میکند. وقتی قطرات آب را روی صورت او هم میبینم اما وقتی بخواهد لبخند میزند و وقتی دیگر هم پلکهایش را روی هم میگذارد و دندانهایش را فشار میدهد. وقتی بیشتر نگاه میکنم جزییات بیشتری به چشمانم میخورد. مثل لباس به رنگ ققنوسش، سیاه و قرمز، آسمان خاکستری پشت سرش، صخرهههای خونی. او به نظر تنها مانده اما اهمیتی نمیدهم و او را داخل همان اینه رها میکنم. اصرار دارم او ارتباطی با من ندارد. شاید فقط میخواهد عذابم بدهد یا شاید هم جسمم را میخواهد. اهمیتی نمیدهم. من میخواستم در خلسه خودم، خودم باقی بمانم.
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...