Part 24: یک قدم عقب‌تر

532 184 118
                                    


هاااااای گایز

چطور مطوووریییین؟

متاسفانه با باز شدن دانشگاه ها من مجبورم برم دفترمون هر روز ولی باز این هفته شانس اوردم چندتا تعطیلی خورده...

و اینکه قراره خیلی خیلی سرم شلوغ شه که البته همین الانشم هست و به خاطر همین نتونستم عین ادم جواب کامنت بدم ببخشید واقعا شرمنده ولی همشونو میخونم و خیلی هم دوستتون دارم مرسی از حمایتتون.❤❤

بچه‌ها سخن کوتاه میکنم چون این پارت کوتاهه و مهم. اما قول میدم دوشنبه یا سه‌شنبه (که عیدم هست) یه پارت بهتون هدیه بدم اینو قول میدم به جون بچم.🥰

ولی باید قول بدین زود لایکای این پارت به صد برسه یا من میدونم و اون شخصیتایی که ممکنه به دلخواهم بد، حذف یا اضافه کنم و کاسه کوزه همتونو بریزم بهم😎😎

بنابراین اینکه پارت بعد چطور پیش بره به این بستگی داره که شما تا چه حد لایک کنین و میدونین که قدرتشو دارم کاری که میخوام بکنم (حقیقتش این بیشتر از تهدید به ننوشتن حال میده😎😁✌)

خب بریم سر پارت😁

........................................................

توصیف اینکه بیدار شدن در آغوش کسی که سال‌ها در انتظارش مانده بودی چه حسی دارد، کار راحتی نبود. نفس کشیدن در کنارش و تنظیم کردن ضربان قلبت با تپش‌های قلب او، گرفتن دستانش و نگاه کردن به چهره‌ای که مجبور نبود در رویاهایش منتظر دیدنش باشد، شبیه معجزه‌ای بود که قطعا باید در زندگی لان وانگجی اتفاق میفتاد چرا که او لیاقت یک فرصت دوباره را داشت.

ژان بازویی که روی سینه ییبو گذاشته بود دور گردنش محکم کرد و سرش را به سینه خودش چسباند. ییبو که دقایقی پیش با پرت دن پای راست ژان روی شکمش بیدار شده و دیگر به خواب نرفته بود، حالا فقط با حرکات چرخشی ژان داخل رخت‌خواب لبخند میزد و برای آزار او وقتی بیدار میشود نقشه میکشید. برایش اهمیتی نداشت اگر خواب را از او گرفته بود. آرامشی که او داشت داخل این خانه قدیمی و دور‌افتاده روی رخت‌خوابی که بوی نا میداد، در میان دستان عزیزترینش تجربه میکرد، او را سر حال می‌آورد.

وقتی ژان خودش را عقب کشید و گوشه دیگر تخت زیر پتو جمع کرد، ییبو از جا بلند شد.

ساعت از ۷ گذشته بود. از اتاق که بیرون رفت، آیوان مشغول آماده کردن صبحانه و چای بود و حرکات ییبو آنقدر آرام و در سکوت بود که تا زمانی که پشت اپن ایستاد متوجه حضورش نشد.

آیوان فنجان‌هایی را که با وسواس شسته و خشک کرده بود روی میز قرار داد و با دیدن موهای بهم ریخته ییبو لبخند ریزی زد: صبح بخیر.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now