Part 11: چون تو اینجایی..

1K 215 801
                                    

اقااااا به خدااااا من اولش کلی سلام و احوالپرسی کرده بودم حذف شدهههههههههه

هاااااای گااااایز شبتون بخیر 

بچه ها پدرم سر این پارت دراومد چون بیست و چهار ساعته نخوابیدم و این پارت اونی که میخواستم نشد حقیقتا... و پر از غلوط املاییه مطمئناااااا

 اماااااااا اینا دلیل نشد افت ووت و کامنت داشته باشم

😏😏😏😏

بدانید و اگاه باشید که اگر افت ووت و کامنت داشته باشم تلافیشو سرتون در میارم و تر و خشکو با هم میسوزونم...

همون جمله معروفم کههههه چون قدرتشو دارم😎✌❤

اب قندارو واسه اخر پارت اماده کنید😏😏

خب بریم تو کارش

...................................................

7 روز قبل

وقتی ماشین از حرکت ایستاد، ساعت از 11 گذشته بود. پیاده شد و به بدنش که به خاطر ساعت‌ها رانندگی کوفته شده بود کش و قوس داد. پاییز رسیده بود و هوا کم کم رو به خنکی میرفت اما هوان در تمام مدت به آسمان صاف نگاه و از اینکه قرار نبود بارانی ببارد احساس رضایت میکرد.

داخل ماشین آیوان هنوز در حالی که سرش را به شیشه تکیه داده بود، به خواب رفته و او را در تمام مدت رها کرده بود تا به تنهایی جاده‌های کسل کننده را پشت سر بگذارد. دوباره داخل ماشین نشست. صورت آیوان مدام در هم جمع میشد و لب‌هایش تکان میخورد اما هوان نمیتوانست چیزی بشنود.

کمربندش را که راز کرد، از جا پرید و با چشمانی نیمه باز اطرافش را جست و جو کرد: رسیدیم؟

هوان نیشخندی تحویلش داد: نمیتونستم تا رخ خوابت با ماشین ببرمت!

پیاده شد و آیوان هم پشت سرش از ماشین خارج شد و خودش را به او رساند: ببخشید بازم خوابم برد.

هوان مقابل در فلزی سبز رنگی که گذر زمان رنگ بعضی قسمت‌ها را از بین برده بود ایستاد و کلیدش را دراورد و به صورت خسته پف کرده آیوان که کمی از خودش کوتاه‌تر بود خیره شد. آیوان نگاهش را به هوان داد و هوان با دیدن چشمان مشکی و درشت آیوان که مثل یک بچه گربه نگاهش میکرد، لبخند زد: فقط ایندفه میبخشمت.

هوان در را باز کرد و داخل رفت و آیوان که هر بار با به همین راحتی بخشیده میشد، با لبخند او را دنبال کرد: عوضش شام با من.

در حیاط کوچک را بست و هوان در ساختمان نقلیشان را باز کرد. کفش‌هایش را کنار در رها کرد: لازم نکرده.. غذای دیشب مونده.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now