Part 17: آکسان

847 207 352
                                    

هاااااای گااااایز

احوالاتتون؟؟؟

به خدا پیر شدم سر این پارت.... هم چوکو (هاپومه ها دوباره نگید زاییدم) نمیذاشت هم تا ساعت شش و نیم در برزخ بودم نمیدونستم چی بنویسم...

ولی اومدم فعلا با یه پارت نسبتا احساسی

رد نکنیییید بخونید چند تا چیزی که میگمو

دو تا خبر بد دارم یه خبر خوب. کدومو اول بگم؟

اول یکی از بدارو میگم 

 خبر بد اول اینکه پارت کوتاهه. همین در توانم بود. تازه همینم نمیخواستم بذارم چون واقعا نمیفهمم چطور ویوی پارت قبل بالای سیصده ولی ووتاش نودتا؟؟؟ تازه حس میکنم بعضی از ریدرا هنوز بلند نیستن فالو کنن و ووت بدن. دوستان باید اکانتتونو از طریق ایمیلتون فعال کنید. دارین کم لطفی و کم کاری میکنید که در خبر بد دوم که سوم میگمش براتون جبران کردم.

خبر خوب اینه که به خاطر اون عده‌ای که خیلی لطف دارن و محبت ازشون میباره همیشه یه تیکه اینجا اضافه اپ کردم که توی پی دی اف اون تیکه نیست و بعدا میخونن اونا.

خبر سوم اینه که خماری خیلی خوشگلی دادم بهتون شاد شم.

حالا برید بخونید خبریم از کلیپ نیست به نشانه اعتراضم.

خیلیم بخواین اینکارو تکرار کنین کلا در اینجارو تخته میکنم ادامه داستانو فقط واسه همون یه عده میفرستم.

چوکو داره بهونه میگیره نمیتونم ایموجی بزنم دیگه خودتون تشخیص بدید فیسمو 

...................................................

_دکتر چانگ جیآ هستم. بفرمایید.

ژان نفس عمیقی کشید و در حالی که گوشی را مدام از دست راست به دست چپ و بالعکس میداد، در مورد تصمیمش تجدید نظر کرد. تصاویری که مدام مانند تکه‌های یک فیلم ویدیویی خراب شده مقابلش برفکی میشدند، داشتند خواب و خوراکش را میگرفتند و آسایش را از او دور میکردند. ژان میخواست فراموش کند اما تصاویر بیشتر میشدند و حالا صدای مکالماتی که هیچگاه نداشته را میشنید. این نمیتوانست طبیعی باشد. حداقل از نظر ژان که به نظریه زندگی گذشته و تناسخ اعتقادی نداشت اینطور بود. در نهایت راه‌هایی که مقابلش قرار داشتند محدود بودند. یا باید صبر میکرد تا همه چیز برایش واضح شود که مطمئن بود یا تا آن زمان دیوانه خواهد شد و یا پس از کامل شدن حافظه‌اش این اتفاق میفتد. یا باید داروهایی غیرمجاز مصرف میکرد که او را از این زندگی و کسی که داشت به ان تبدیل میشد دور کند. راه سوم این بود که از کسی کمک بخواهد و ان شخص مطمینا نمیتوانست خانواده، دوستانش یا افرادی که الان با آن‌ها زندگی مرکرد باشد و دلیلش واضح بود؛ به آن‌ها اعتماد نداشت و تمایلی هم برای صحبت با آن‌ها در خودش نمیدید. هرچه نباشد آن‌ها کسانی بودند که او را به این روز انداخته و درگیر کرده بودند.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now