D-34

314 93 56
                                    

سی و چهارمین چیزی که دربارت ازش متنفرم،

حوصله‌ سر بری‌. جدا حوصله‌ سر بری.

من کل روز بهت خیره میشم و کاراتو دنبال میکنم

تا بتونم چیزی برای نوشتن پیدا کنم،

و تو جدا حوصله سر بری.

هرروز دیر‌ رسیدن به کلاس‌ها، ژاکت سبز و کفش ست با اون،

پوره سیب‌‌زمینی، نشستن پشت کیم سوکجین،

ناپدید شدن و فرار کردن از مرکز توجه بودن توی راهروها.

یه کار جدیدی انجام بده،

من باید چیزی برای پر کردن نامه‌هام پیدا کنم.

-درد تو مایه سرخوشی منه‌.


~~~~~~~~•~~~~~~~~

‌"پارک جیمین تتو داره!"

این حرفی بود که هوسوک زد و سوکجین و یونگی رو باهاش تا مرز خفگی برد. بسکتبالیست با فحشی لیوان قهوه رو روی میز گذاشت تا دستش رو موقع سرفه‌ها جلوی دهانش بگیره و سوکجین با شدت به سینش مشت کوبید.

+جدی میگم، امروز صبح هه‌جو ازم خواست سر تمرین کلاس سال اولیا حاضر بشم و جاش رو بگیرم و پارک جیمین با اون رقص آینه...بیاید دربارش حرف نزنیم. بهرحال، من به وضوح یه تتوی بزرگ زیر سینش رو توی آینه وقتی اون رو موقع چرخش پایین برد دیدم.

یونگی سرش رو چرخوند تا به جای دیگه‌ای جز اون دو نفر نگاه کنه و سوکجین با ناباوری به موهاش دست کشید و به عقب تکیه زد. پارک جیمین یه تتو داشت و سوکجین ازش بی‌خبر بود؟ کیم تهیونگ...اون برت لعنتی توی دردسر افتاده بود.

+ولی بدنش...
هوسوک هیس آرومی کشید و با چرخوندن نگاهش توی هوا طوری رفتار کرد که انگار داره اون بدن رو توی تصورات کثیفش جایگزین نقش اصلی میکنه و این معده‌ی یونگی رو بهم ریخت.

سوکجین با بدخلقی قاشق برنجش رو توی دهانش جا داد و افکار هوسوک با ضربه‌ی محکمی که جک به گردنش کوبید بهم ریخت. شوکه و دردمند دستش رو پشت گردنش کشید و بی‌حواس از اینکه دیگران دوستش رو نمی‌بینن از جاش بلند شد تا بهش بتوپه.

اخیرا به لطف نامجونی که انگار برای همیشه ناپدید شده بود، هوسوک تمام وقتش رو با جک تنها بود و کم‌کم حس می‌کرد که داره عقلش رو از دست میده. احتمالا فراموش غیرواقعی بودن حضور جک هم یکی از همون نشونه‌های دیوانه شدن بود.

-انقدر به گردنم دست نزن عوضی!
هوسوک با عصبانیت گفت و جک با نیشخند کمرنگی ناپدید شد. گردنش رو فشرد و وقتی نگاه‌های متعجب و خیره‌ی روش جای جک رو گرفتن، اون تازه به خودش اومد.
برگشت تا به صورت گیج دوستاش نگاه کنه و میتونست گیجی رو توی صورت اون کتابدار و بسکتبالیست ببینه. اوه لعنتی...قرار بود شایعات دیوانه بودنش دوباره شروع بشه.

+شرمنده ارشد، دستم خورد.

صدایی گفت و هوسوک برگشت تا به جای خالی جک نگاه کنه. خودش بود! فرستنده‌ی جعبه‌ی پاندورا.

پسر کوچکتر با بیخیالی قدمی به جلو برداشت و قوطی سودا‌ی لیموییش رو کنار ظرف هوسوک گذاشت:این به عنوان عذرخواهی خوردن دستم به گردنت ارشد.

جونگکوک گفت و بعد از تعظیم کوتاهی دست تهیونگ رو کشید تا به سمت میز خودشون اواخر سالن بره.

هوسوک بدون حرف برگشت تا قوطی سودا رو بین انگشتاش بگیره و سوکجین با چشم‌هاش رفتن دوست پسرش رو تماشا کرد که چطور نامحسوس براش بوس میفرسته.

-اون بچه غول تنش میخاره.
بسکتبالیست با بی‌حوصلگی گفت و همونطور که دست‌هاشو روی سینش قفل میکرد، به قاشق حاوی برنج و میگویی که سوکجین جلوی دهانش گرفته بود اجازه‌ی ورود به دهانش داد.

+اون بچه فقط یکم انرژیش زیاده.
سوکجین گفت و هوسوک بالاخره روی صندلیش نشست.

هوسوک به سودای بین انگشت‌هاش خیره شده بود و گیج بین افکارش چرخ میزد. مطمئن بود اون ضربه کار جک بود، پس اون بچه چرا بابتش عذرخواهی کرده بود؟

+اون از رازمون محافظت کرد هوبا...

جک کنار گوشش زمزمه کرد و هوسوک چشم‌هاش رو روی هم گذاشت تا واکنشی از مورمور شدن موهای گردنش نشون نده.

+اوه راستی، شنیدم کیم نامجون فردا قراره از سفرش به پاریس برگرده. قراره بازهم مثل بچه‌ها همدیگه رو نادیده بگیرید یا بالاخره باهم حرف میزنید؟

سوکجین پرسید هرچند که هیچکس جز یونگی اون رو نشنید. هوسوک نمیتونست بشنوه. نه تا وقتی که جک چیز جدیدی پیدا کرده بود که توی گوشش زمزمه کنه.

+ازش خوشم میاد...

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now