D-71

272 76 38
                                    

شما بچه‌ها دارید یه کار‌هایی میکنید مگه نه؟

اهمیتی نمیدم، ولی اون کتابدار داره عقلشو از دست میده.

این یجورایی خوبه از اونجایی که اون بهم ریخته

این باعث میشه دیگه بهونه‌ای برای سرزنش کردن من

بابت داغون بودن وضعیتم نداشته باشه. هرچند...

ترجیح میدادم اون دوتارو پشت قفسه‌های کتابخونه ببینم.

بهرحال افسردگی اون کتابدار مشکل من نیست،

از اونجایی که اون اخرین پروژمو هم انجام داده.

با اینحال، به دوستت بگو که کمتر به اون سخت بگیره.

درد تو مایه‌ی سرخوشی منه.

~~~~~~~~•~~~~~~~~


روز خسته‌کننده‌ای بود. سوکجین طبق انتظار ناهار رو رد کرده بود. تمام ساعت ناهار رو هوسوک و نامجون صرف بحث سر یکی از مزایده‌های کلکسیونی مالدیو تو ماه آینده کردن و یونگی از اونجایی که هیچ علاقه‌ای به بحث اونها نداشت، توی سکوت غذاش رو خورد.

برخلاف میز اونها، اونطرف سالن جیمین، جونگکوک و تهیونگ طوری مشتاقانه حرف میزدن که یونگی فقط برای لحظه‌ای ترغیب شد تا موضوع بحث اونهارو بدونه. هرچند، به سرعت کنجکاویش رو از دست داد. هیچ چیز جالبی درمورد اونها وجود نداشت.

بعد از ساعت ناهار، اوضاع حتی خسته کننده‌تر هم بود. کلاس‌ها از همیشه طاقت‌فرساتر بودن و این فقط بخاطر این بود که یونگی شب گذشته به خودش فشار زیادی اورده بود.

اگر شب گذشته به خودش آسون میگرفت و موقع تمرین تیمی کم نمیاورد، مربی اون روز رو بهش استراحت نمیداد و میتونست بجای نشستن سرکلاس‌های احمقانه عمومی، داخل زمین بدوعه.

اون حتی بعد از پایان کلاس‌ها به این فکر کرده بود که شاید برای خوردن قهوه پیش اون کتابدار بره، اما وقتی از هوسوک شنید که سوکجین زودتر از تعطیلی به خونه رفته، یونگی فقط تسلیم شد.

اون روز، روز خوبی نبود. پس فقط به خونه رفت. مزخرفات مادرش درمورد اینکه مشاور تحصیلی بازهم با اون تماس گرفته رو نادیده گرفت و مستقیما داخل اتاق رفت تا با تعویض لباس‌هاش پشت کامپیوترش بشینه.

مهم نبود چقدر تلاش میکرد، بهرحال اون حرومزاده با مادرش تماس میگرفت و از نگرانیش درمورد وضعیت پسر خاندان مین مزخرف می‌گفت. اینها بی‌معنی بود. یونگی هیچکس رو برای نگرانی نمیخواست و امیدوار بود اون مرد هم مثل باقی اطرافیانش بالاخره این رو متوجه بشه.

چند ساعت بعد با روشن شدن صفحه‌ی گوشیش و نمایان شدن نوتیفیکشن ناآشنایی نگاهش به ساعت افتاد و با فهمیدن این موضوع که زمان زیادی رو اونجا نشسته بالاخره هدفونش رو پایین گذاشت و مانیتورش رو خاموش کرد.

شام رو رد کرده بود تا فایلی که باید فردا -در آخرین مهلت تحویل- تحویل میداد رو به پایان برسونه و حالا ساعت حتی از نیمه شب هم گذشته بود.

چند لحظه پلک‌های خستش رو زیر انگشت‌هاش فشرد و بعد با برداشتن پاکت سیگارش از فضای خالی کنار کیس، بلند شد تا داخل تراس اتاقش بره. یه نخ بیرون کشید، بین لب‌هاش گذاشت و با روشن کردنش به محافظ‌های مرمری تراس تکیه زد.

پاکت رو داخل جیب شلوارکش جا داد و با باز کردن قفل گوشیش، بالاخره تصمیم گرفت تا پیامی که براش اومده بود رو چک کنه. نگاهی کوتاهی به شماره‌ی فرستنده پیام انداخت و دود رو داخل ریه‌هاش فرستاد.

"+82 10-9***-**** :
اوپا بیداری؟ من جیمینم. [1:33AM]"

به سرعت رول سیگار رو از بین لب‌هاش بیرون کشید و تلاش کرد تا سرفه‌های شدیدش رو خفه کنه. اون احمق... کی قرار بود از اینجوری صدا زدنش دست بکشه؟! این ناجور مضحک بود!

"-بهت گفته بودم اینطوری صدام نزنی؟ [1:35AM]"

پیام رو با کمی مکث تایپ کرد و بعد از فرستادنش، رول رو بین لب‌هاش برگردوند. درواقع اون بهش گفته بود که بهش پیام هم نده، اما اشاره کردن بهش بیهوده بود وقتی پارک جیمین بهرحال به اون گوش نمیداد.

"+میخواستم مطمئن شم که جوابمو میدی. [1:35AM]"
"-این ساعت نباید خواب باشی؟ [1:36AM]"
"+اوپا تو مون‌سوک سونبه رو میشناسی؟ [1:36AM]"

یونگی با صدای نوتیفیکشن گوشی رو بالا اورد تا به صفحه‌اش نگاه کنه و با دیدن اون پیام اخم کمرنگی کرد. اون عوضی پرحرف...فقط یک ترم با یونگی همگروه شده بود و اونها هردو اون ترم رو تقریبا افتادن. فقط چون اون عوضی هیچ وقتی برای انجام پروژه نمیذاشت و البته که یونگی هم اهمیتی به پروژه‌های مزخرف کلاسی نمیداد.

"-چطور؟ [1:40AM]"
"+شمارش رو میخوام. [1:40AM]"

نگاهی به تکست روی ال‌سی‌دی گوشیش انداخت، رول به پایان رسیده رو از بین لب‌هاش بیرون کشید تا جایی اون رو روی محافظ های سنگی خاموش کنه و دوباره اون پیام رو خوند تا مطمئن بشه که درست دیده.

اون واقعا...بهش پیام داده بود تا شماره‌ی یکی دیگه رو ازش بگیره؟ مون‌سوک دیگه کدوم خری بود؟! دندون‌هاش رو محکم روی هم فشرد و بدون فرستادن جوابی برای اون دنسر احمق داخل اتاق برگشت.

اون ساقه کرفس فکر کرده بود یونگی دفترچه تلفن یا همچین چیزیه؟ پارک جیمین واقعا تو اون ساعت شب مزاحمش شده بود تا... اصلا شماره‌ی اون رو برای چی میخواست؟! اونم این ساعت شب!

تلفن همراهش رو عصبی روی تخت انداخت، دراز کشید و ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشت. اون دنسر دیوانه اونقدر برای گرفتن شمارش اصرار کرده بود تا همین رو ازش بپرسه؟ یونگی زیادی به اون فضا داده بود.

ده دقیقه بعد، تلفن همراه تهیونگ روی تختش لرزید و اون رو به سرعت از جا پروند. پسر بیخیال افکارش با عجله به تلفنش چنگ زد به امید اینکه پیامی از سوکجین هیونگش داشته باشه و با اینحال، با دیدن پیام جیمین داخل گروه سه‌نفره‌اشون به سرعت ناامید شد.

"+شما احمقا...اون منو بلاک کرد. [1:53AM]"

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now