D-78

345 72 55
                                    

"«پدر، یادت هست؟

درست در زیر آن درخت سدر آن کار را کردی»

بدون آنکه بخواهم جواب دادم. «بله، آنجا بود.»

«سال پنجم بونکا، سال اژدها بود مگر نه؟»

فکر کردم درست میگوید.

«پس درست صدسال از شبی که مرا اینجا کشتی میگذرد!»

و هنگامی که برای اولین بار فهمیدم قاتلم،

کودکی که بر پشتم بود ناگهان بسیار سنگین‌تر از قبل شد،

سنگین مثل یک کودک سنگی جیزو."

درد تو مایه سرخوشی منه.

~~~~~~~~•~~~~~~~~

"من واقعا درمورد تو دیوونم." جمله‌ای بود که ته‌مو رو حتی بیشتر از خود یونگی تحت تاثیر قرار داده بود. یا حداقل، توی اون لحظه که اینطور به نظر میرسید.

+تو واقعا برادر قدر شناسی نبودی. من سالها برای تربیتت وقت گذاشتم و تو یه محض اینکه چشمم رو دور دیدی همه چیزو دور انداختی.

پسر بزرگتر گفت و به برادرش نگاه کرد که گوشه‌ی اتاق نشسته و منتظر نگاهش می‌کنه. پوزخندی زد و دستش رو پشت کمرش برد تا شاخه گل رزی که هنوزهم از شب گذشته مقداری خون روی خودش داشت رو بیرون بکشه.

+چطور تونستی بجای رنگ سبز، قرمز رو انتخاب کنی؟ من اونهمه وقت صرف یاد دادن چیزهای خوب و بد بهت کردم و تو همه‌ی اونهارو دور انداختی. همه چیز، حتی من رو هم دور انداختی.

خونسرد گفت و به طرف برادر کوچکترش قدم برداشت. دستش رو روی شونه‌هاش فشرد تا اون رو به زانو در بیاره و شاخه رز سرخ خشکیده رو پایین برد. ساقه‌‌اش که هنوزهم سبز بود رو از گونه تا گلوی یونگی کشید و بعد خم شد تا از نزدیک به صورتش نگاه کنه.

+اما هنوز نتونستی اینو دور بندازی. چرا؟ بهت گفته بودم که قبل از خفه شدنت دست بکشی...اما تو یه احمقی که فقط دنبال دردسر میگرده.

خیره توی چشم‌های بی‌حس و لرزون برادرش گفت و خار‌های تیز ساقه‌ی بین انگشت‌هاش رو به گلوش فشرد. خون به سرعت از محل زخم‌ها سرازیر شد، دست ته‌مو رو کثیف کرد و با اینحال پسر بزرگتر حاضر نشد تا از نگاه به اون چشم‌های سرکش دست بکشه. اون عوضی...اون حالا مقاوم شده بود.

+حرف بزن...بهم بگو چرا دورش ننداختی.

گفت و با بیشتر کشیدن موهای پسر بین انگشت‌هاش، خارهارو‌ محکم‌تر توی پوست گردنش فرو برد. خون با شدت بیشتری روی دست‌ها و پیرهن سبز لجنیش پاشید و با اینحال پسر کوچکتر تلاشی برای حرف زدن نکرد، چون جوابی نداشت. چرا اون شاخه گل رو دور ننداخته بود؟ خودش هم نمیدونست.

Your Pain Is My Joy حيث تعيش القصص. اكتشف الآن