D-77

311 77 64
                                    

"دردی ناگهان در زانوهایم حس کردم.

«بگذار بشکنند.» اما دردش کشنده بود.

نفرتی شدید وجودم را فرا گرفت.

«نمیتوانم به نیستی برسم»

هرگاه حس می‌کردم به نیستی نزدیک شده‌ام،

به نظر میرسید درد شدید و شدیدتر می‌شود

و مرا عقب می‌راند.

احساس عصبانیت کردم. احساس پشیمانی کردم.

و از تلاش ناکام خود اندوهی عمیق احساس کردم."

درد تو مایه سرخوشی منه.

~~~~~~~~•~~~~~~~~




"اشک از چشمانم جاری شد. فکر کردم خود را روی صخره‌ای بزرگ بیندازم و گوشت و استخوان‌هایم را خرد و له کنم.
اما صبوری پیشه کردم و همچنان سر جایم نشستم. باید این اندوه جانکاه را تحمل میکردم. درد در تمام عضلاتم طغیان می‌کرد و نزدیک بود از منافذ پوستم فواره بزند، اما منافذ پوستم تنگ بسته شده بودند. هیچ رهایی و بخششی در کار نبود.
در تمام این مدت، انگار کسی دیگرم. احساس می‌کنم نه فانوس کاغذی‌ای وجود دارد، نه نقاشی آبرنگی از بوسون، نه حصیر، نه شاه‌نشینی که طاقچه داشته باشد. اگرچه تمام این‌ها قبلا به نظرم وجود داشتند، واقعا هم ناپدید نمی‌شدند.
در همان وضعیت نشستم. ناگهان ساعتی که در اتاق کناری بود برای اولین بار به صدا در‌می‌آید.
یک‌باره به خود می‌آیم. دارم خنجر را در دست راستم می‌فشارم. ساعت برای بار دوم به صدا در‌می‌آید."

کتاب رو بست و روی میز فلزی سلف، جایی که معمولا سینی غذاش رو قرار میداد گذاشت. زانوهاش رو بالا اورده و به لبه‌ی میز تکیه داده بود و این راحت‌ترین موقعیتی بود که میتونست خودش رو مجاب به کتاب خوندن بکنه. فقط چون به جای پرسیدن سوالش، فرصتش رو برای به بوسه خرج کرده بود و حالا باید منظور کاپیتانش از اون نوشته‌ها رو خودش میفهمید.

نگاهش بی‌هدف روی بسکتبالیست که با بیخیالی به چیزهای نامعلومی که سوکجین با هیجان درموردش حرف میزد گوش میداد چرخید و بعد گردنش رو با خستگی عقب انداخت. پشت گردنش رو به لبه‌ی صندلی پلاستیکی سلف فشرد و آه خفه‌ای از خستگی کشید. نمیفهمید. هیچ چیز از اون کلمات نمیفهمید. مغزش کاملا توی این موارد بی‌استفاده بود.

-اینجا میشینم چون جای دیگه‌ای خالی نیست. حتی یه کلمه هم حق نداری باهام حرف بزنی.

تهیونگ با لحن بچگانه‌ای گفت و بعد از عقب کشیدن صندلی کناری دنسر، ظرف غذاش رو کنار کتاب دوستش گذاشت و نشست.

+حتما...تشکرتو بابت آشتی دادنتون قبول میکنم.

دنسر خنثی گفت و دستش رو بالا اورد تا موهاش رو بین انگشت‌هاش بکشه. کایپتانش از اون کلمات یه منظوری داشت. جیمین درموردش مطمئن بود و با اینحال هیچ ایده‌ای درمورد منظورش نداشت.

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now