D-62

269 82 22
                                    

خب...اونها خواستن که من یک روز دیگه هم بمونم.

و محض رضای خدا، دیگه اجازه نده هیونگت به دیدنم بیاد.

من حتی با دیدن قیافش هم میتونم بفهمم چه خبر بوده.

اون کتابدار و اون بچه چطور انقدر انرژی دارن؟

این چیزیه که بهش میگن شور جوانی؟ مزخرفه.

بهرحال، منظورت چیه که از انجامش پشیمون نشدی؟

از آدم‌های ضعیف خوشت میاد؟ این یه جور فتیشه؟

بهت گفته بودم که من هیچوقت باهات قرار نمیزارم مگه نه؟

به خودت بیا جیمینا...

اگه انقدر میخوای قرار گذاشتن توی مدرسه رو امتحان کنی،

یه دختر پیدا کن و باهاش قرار بزار. من رومئوی تو نیستم.

درد تو مایه سرخوشی منه.

~~~~~~~~•~~~~~~~~

یک روز دیگه ندیدن کاپیتانش برای جیمین میتونست افتضاح باشه. اما فقط تا قبل از دیدن اون کلمه. «جیمینا» تمام روز جلوی چشم‌هاش میدرخشید. اون روز برای جیمین روز محشری بود. دقیقا برعکس کاپیتانش.

تو یک اتاق تنها موندن با مادرش برای یونگی میتونست مثل شکنجه باشه. یونگی و مادرش... اونها هیچوقت همدیگه رو درک نکردن. از زمانی که ته‌مو زنده بود، اون دو همیشه باهم به مشکل میخوردن.

شاید مادر یونگی اولین مادر توی کره نبود که پسر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، اما قطعا بدترینش بود. اون اونقدر به پسر بزرگترش اهمیت می‌داد که یونگی تقریبا نامرعی بزرگ شد. درست مثل پدرش که از نظر مادرش نامرعی بود.

شاید این دلیلی بود که اونها با هم به مشکل خورده بودن. بعد از خودکشی احمقانه‌ی ته‌مو، مادر و پدرش ناگهانی شروع به دیدن همدیگه کرده بودن و خیلی طول نکشید که متوجه بشن نمیتونن باهم زندگی کنن.

هرچند که اونها به خاطر بحث‌های کاری از هم جدا نشدن، اما هیچوقت به دیدن همدیگه عادت نکردن. درست مثل یونگی و مادرش که تازه بعد از مرگ پسر بزرگش متوجه شد پسر دیگه‌ای هم داره.

ته‌مو...اون واقعا یه عوضی تمام عیار بود و یونگی از گفتنش نمیترسید. حتی حالا که چندین سال از مرگ برادرش می‌گذشت، تنها چیزی که از اون برای یونگی مونده بود هزاران تروما، فندک‌های قدیمیش و یه قفسه‌ی پر از کتاب بود. درحالی که یونگی حتی علاقه‌ای هم به کتاب‌ها نداشت.

مزخرف بود که اونها حتی با هم خوب نبودن و خودکشی احمقانه‌اش اینطور روی یونگی تاثیر گذاشته بود. ته‌مو...اون هیچوقت به برادرش فکر نکرد و با اینحال یونگی تا اخر عمرش گرفتار اون بود.

اون احتمالا هیچوقت نمیتونست به چیزهای سبز نگاه کنه، کتاب بخونه، سفر کنه یا حتی کسی رو ببوسه. فقط چون تنها دوست بچگی‌هاش بخاطر عشق احمقانه‌ی کسی که حتی یونگی اون یکبار هم ندیده بود به زندگیش پایان داده بود.

بعد از اون، خاندان مین از هر مزخرفی مربوط به عشق فاصله گرفتن و یونگی اولین نفری بود که برای انجامش پیش‌قدم شد. کدوم پسر هجده ساله‌ای تا به حال کسی رو نبوسیده بود و خودش رو توی موسیقی و بسکتبال غرق کرده بود؟ احتمالا فقط یونگی.

+حوصلت سر نرفته؟ میخوای تخت رو تنظیم کنم تلویزیون ببینی؟

"تظاهر نکن برات مهمه."

پسر بی حرف سر تکون داد و زن بلند شد تا تلویزیون رو روشن کنه. اهمیت دادن‌هاش درحالی که هنوزهم گاهی یونگی رو به اشتباه ته‌مو صدا میزد فقط باعث بهم ریختن معده‌ی پسر رنگ پریده‌اش میشد.

هرچند که این تقصیر اون نبود. یونگی با بزرگ شدنش بیشتر و بیشتر شبیهش برادرش شد. حتی قرص‌های اعصابی که میخورد و بوی سیگارهایی که همیشه از یونیفرم مدرسه‌اش حس میشد. اونها همه شبیه به ته‌مو بودن. این طبیعی بود که هارا اونهارو اشتباه بگیره.

هرچند که مطمئنا پسرش خبر نداشت که هربار اشتباه صدا زدنش چقدر خود هارا رو میترسونه. اون درک نمی‌کرد که مادرش چقدر نگران یکی شدن سرنوشت دو پسرشه. درست مثل پدرش.

سازگاری با اون دو مرد درحالی که هردو به نحوی از نادیده گرفته شدن توسط هارا ازش بیزار بودن باید کار سختی میبود، هرچند که هارا به خوبی از پسش برمیومد.

تلویزیون رو روشن کرد و به سمت تخت پسرش رفت تا با برداشتن کنترل اون رو بالا بکشه.

+دکتر کانگ گفت احتمالا یه اتفاقی افتاده که تورو عصبی و نگران کرده. هنوزهم نمیخوای درموردش حرف بزنی سفیدبرفی؟
-من بچه نیستم مامان.
+همین هم مامان رو نگران می‌کنه. سفیدبرفی حالا بالغ شده و بیشتر توی خطره.

زن گفت و مشت شدن دست‌های پسرش رو دید. چه اهمیتی داشت اگه اون ناراحت میشد؟ هارا داشت تلاش میکرد از آسیب دیدن اون جلوگیری کنه.

+احتمالا... با کسی که آشنا...
-میتونی صدای تلویزیون رو بیشتر کنی؟ میخوام نتایج مسابقات رو بشنوم.
+اوه...آره...حتما. میتونیم بعدا هم صحبت کنیم.

زن ناچار صدای تلویزیون رو بیشتر کرد و روی صندلی کنار تخت بزرگ بیمارستان جا گرفت. غیر ممکن بود. امکان نداشت پسرش دچار مسائل احساسی شده باشه. هارا اون رو بدون احساسات بزرگ کرده بود. غیر ممکن بود حدسات دکتر کانگ درست بوده باشه.

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now