۲۲

4.7K 822 71
                                    

taehyung pov

روی تخت دراز کشیده بودم و به اتفاقات چند ساعت  اخیر فکر میکردم

جونگ کوک بعد از تموم شدن حرفاش گفت که شب اینجا میمونه بعد هم کلید انداخت و در اتاقی که نونا گفته بود به هیچ وجه باز نکنم رو باز کرد و رفت اون تو

flash🔙
جونگ کوک: حالا که اروم شدی میزاری برات توضیح بدم؟؟

تهیونگ: اوهوم

جونگ کوک: میخوام برات داستان بگم

جونگ کوک : خیلی سال پیش یه پسر کوچولوی ۶ ساله ای بود که بخاطر کار ودر و مادرش مجبور شدن برای مدتی برن یه شهر دیگه ، پسر کوچولو اونجا نمیتونست دوستی پیدا کنه یعنی هیچکس حاظر نمیشد باهاش دوست بشه تا اینکه یروز یه فرشته زیبا اومد و با پسر دوست شد ، ولی بعد از مدت کوتاهی پسر مجبور شد که به شهر خودش برگرده برای همین یه یادگاری کوچولو برای فرشته گذاشت
خیلی سال بعد پسر خیلی اتفاقی دوباره فرشتشو پیدا کرد و تصمیم گرفت ایندفعه اون به فرشتش کمک کنه و محبت هاشو جبران کنه ..... و اگه فرشته قبول کنه پسر تمام عشقشو به فرشته بده

جونگ کوک بوسه ای به موهای تهیونگ زد :

نمیدونم که منو یادت میاد یا نه ، ولی ازت میخوام که قلبمو قبول کنی فرشته زیبای زندگی من ...... تا هر وقت که زمان بخوای من اینجا منتظرت میمونم فقط ازم نخواه که ازت دورشم!

flash🔙🔚
---------------

taehyung pov :

ااااااه
حسابی گیج شدم ، من هیچی یادم نمیاد

نگاهمو دور اتاق چرخوندم که روی جونگو قفل شدم

جونگو عروسکی بود که از بچگی داشتم  ولی از کی یادم نمیاد

( برای همین یه یادگاری کوچولو برای فرشته گذاشت)

یادگاری .... یادگاری

جونگو همون یادگاریه

سریع جونگو رو بغل کردم و توی چشمای شیشه ایش زل زدم

: تو یادرگاری جونگ کوک بودی واسه همین اسمت رو جونگو گذاشتم

خدای من چرا .....چطور فراموش کردم

میخواستم به جونگ‌کوک بگم که همه چیزو یادم اومده

یه نگاه به ساعت کردم 🕒
ساعت سه صبح حتما خواب
باید تا فردا صبح صبر کنم

-------------

با صدای تق تق ظرف ها از خواب بیدار شدم

: دزد اومده ...وایی خدای من چیکار کنم....دزد تو اشپزخونه چیکار میکنه.....

یه نگاه بهداطاف اتاق کردم ، راکت تنیس رو برداشتم و یواش یواش از اتاق خارج شدم

اوا دزده چرا لخته ؟ داره آشپزی میکنه؟

: بیدار شدی تهیونگی ؟؟

اون که جونگ کوک هیونگِ ، تازه لود شدم که قضیه از چه قراره

سریع راکت رو پشت سرم قایم کردم
: صبح بخیر

وقتی پوزخند روی لبش رو دیدم فهمیدم که مدت زیادیه که به ‌بدن لختش خیرم ، سریع سرم رو پایین انداختم و جوابشو دادم : صبح بخیر هیونگ

جونگ کوک: دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه بخور

تهیونگ : چشم
---------

توی ایینه دستشویی به خودم نگاه کردم

موهام شبیه لونه کلاغ روی هوا بود لباسم توی تنم چرخیده بود و یه پاچه شلوارم هم بالا اومده بود

خب تهیونگ ، گل کاشتی ، کراشت تو رو در بهترین وضعیتت دیده دیگه از دنیا چی میخوای؟؟
😤

دست و صورتم رو شستم و بهد از مرتب کردن لباس ها و موهام از دستشویی خارج شدم

----------

پشت میز نشستم و جونگ کوک ظرف سوپ رو جلوم گذاشت

جونگ کوک: امیدوارم خوشت بیاد

تهیونگ : ممنون

جونگ کوک بوسه ای روی گونم گذاشت و بعد روی صندلی خودش نشست و شروع به خوردن کرد

چرا اینقدر هوا گرم ... حس میکنم شبیه لبو شدم

با تلنگر جونگ کوک بخودم اومدم و غذام رو شروع کردم

تهیونگ : این خیلی خوشمزس هیونگ ، ممنون

جونگ کوک : نوش جان

تهیونگ : اخرین باری که صبحانه گرم خوردم رو یادم نمیاد

جونگ کوک: باید بیشتر حواست به وعده های غذاییت باشه

تهیونگ : باشه

جونگ کوک : خوبه ، غذات رو تموم کن که بعدش میخوایم بریم جایی

تهیونگ : کجا ؟؟

جونگ کوک : وقتی بریم خودت میفهمی

« نویسنده خوب
نویسنده ایه که قول یه پارت میده
ولی دو تا اپ میکنه

اینم دومین پارت امروز تقدیم با عشق : شبح بنفش💜»

lets chatWhere stories live. Discover now