21. V is here

2.3K 440 345
                                    

با حس کشیده شدن جسم نرمی به صورتش اخم هاش رو جمع کرد و سعی کرد بی توجه به خوابش ادامه بده ولی میتونست سنگینی اون رو روی قفسه ی سینه اش حس کنه.

با احتیاط یکی از چشم هاش رو باز کرد و با دیدن صورت سفید و پشمالو و گوش های بلند، با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت. یه خرگوش؟

تعجبش زیاد طول نکشید چون اون خرگوش دماغ دکمه ای و کوچیکش رو به بینیش زد و باعث خنده اش شد.

دستاش رو بالا اورد و اون رو از پهلوهاش گرفت و همونجور که دراز کشیده بود بالای سرش برد.
_ تو اینجا چکار میکنی کوچولو؟

آروم با لبخند تو جاش نشست و متوجه فضای اطرافش شد و نفسش از اونهمه زیبایی بند اومد.
_ بهتره بپرسم من اینجا چیکار میکنم!
ناخودآگاه با خرگوش حرف میزد، خودش بخاطر اینکارش خندید و از جاش بلند شد.

توی یه دشت بزرگ و سبز بود و حتی میتونست صدای آب رو هم بشنوه و چیزی که باعث شگفتیش شد این بود که اصلا احساس ترس یا ناآشنایی نمیکرد، خرگوش توی بغلش رو محکم تر بغل کرد و لبخندش عمیق تر شد.
انگار اونجا رو میشناخت و قبلا اونجا بوده باشه با خیال راحت اطراف رو نگاه کرد که نگاهش به کمی دور تر، جایی که دو چشم طوسی خیره نگاهش میکردن قفل شد.

یه گرگ خاکستری بی حرکت روی چمن ها نشسته بود و فقط به اون چشم دوخته بود، با کمی نزدیک تر شدن و دقت متوجه شد که اون گرگ درواقع نقره ای بود و موهای بدنش که همراه باد حرکت میکردن، تصویر با شکوهی رو خلق کرده بود که باعث میشد تهیونگ نفسش رو حبس کنه.

بی اختیار به اون سمت قدم برداشت که اون هم با دیدن نزدیک شدن تهیونگ تو جاش بلند شد و پسر لحظه ای از جثه ی بزرگش ترسید ولی قدم هاش از حرکت نایستادن، بی اختیار به سمتش کشیده میشد و نسبت بهش احساس دلتنگی شدیدی میکرد.

خرگوش توی بغلش بی قراری میکرد و آخرسر اونقدر تکون خورد که خودش رو از دستای تهیونگ آزاد کرد و فرار کرد.

نگاهش رو از مسیر دویدن اون حیوون سفید گرفت و به گرگ که یک قدمیش بود دوخت.

نفس عمیقی کشید و به چشم هایی که هیچ حسی ازشون نمیگرفت دوخت.
_ تو...کی هستی؟

نمیدونست چرا این سوال رو پرسیده ولی صدایی توی ذهنش پیچید که با وجود اینکه واقعا عجیب بود ولی باعث تعجبش نشد.
" 'وی'...خودت این اسم رو برام گذاشتی..."

قلب تهیونگ محکم به سینه اش میکوبید، اون گرگش بود؟

قبل از اینکه سوالش رو بپرسه، وی به سمتش خیز برداشت و با گذاشتن پنجه هاش روی شونه های تهیونگ اون رو هل داد که بخاطر برخوردش با زمین ، چشم هاش رو با درد بست و لحظه ی بعد وقتی چشم هاش رو باز کرد سقف سفید رو بالای سرش دید.

قفسه ی سینه اش هنوز با سرعت بالا پایین میرفت و حتی شونه هاش هم درد میکرد، این چطور خوابی بود؟

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now