27. Promise

1.9K 381 180
                                    

 
_ تهیونگ پاشو دوش بگیر فردا وقت نمیکنی ها!

نگاهشو از منظره ی بیرون پنجره گرفت و به جیمین که با خوشحالی تختش رو براش مرتب میکرد داد.
خوشحالی جیمین باعث شد لبخند کوچیکی روی لباش شکل بگیره، اتاق خوابگاه دیگه نا آشنا بنظر میرسید...اون عادت کرده بود هر روز که از خواب بیدار شد، به بونسای نامجون آب بده و بعد برای صبحانه به خونه جانگ کوک بره، بعدش باهم جلوی تلوزیون شیرموز و گاهی پاپکورن هایِ کَره ایِ دستپخت جانگ کوک رو بخورن...ظهر که رسید، تهیونگ غذا درست کنه و جانگ کوک به کاراش برسه، اون وقت تهیونگ برای صدا زدنش به اتاق میرفت کمی به چهارچوب تکیه میداد تا طبق عادتش به نیم رخ آلفا خیره شه...

درواقع متوجه شده بود که جانگ کوک اصلا علاقه ای به مدرسه رفتن نداره و حتی یکبار از دهنش پرید که اواخر بخاطر تهیونگ مدرسه میومده و اگه به تهیونگ میگفتن که اون لحظه از خوشی بال دراورده اون باور میکرد!

بعد از نهار جانگ کوک معمولا قهوه دم میکرد و دوباره سرکارش برمیگشت و تهیونگم خیره بهش روی تخت دراز میکشید و جانگ کوکم وقتی خسته میشد بهش میپوست.

هنوز چند ساعت نشده بود و اون انقدر دلتنگ شده بود! یعنی جانگ کوک هم اونطور که تهیونگ بی حوصله و بی قرارش بود ، دلتنگش شده بود؟

آروم از لبه ی پنجره بلند شد و به سمت کوله پشتیش رفت.
_ خستم چیم...صبح زودتر بلند میشم.
و زیر نگاه کنجکاو جیمین لباس هایی که از کمد جانگ کوک برداشته بود رو روی تخت پخش کرد.

_ صبر کن ببینم، اینا لباسای جئون نیست؟
تهیونگ شروع به چیدنشون، طوری که اطراف تختش رو پر کنن، کرد و سری به تایید تکون داد.

_ پسر الان داری مثل امگاها واسه ی خودت دایره ی امن درست میکنی؟ باورم نمیشه دارم این روز رو میبینم!

تهیونگ چشم هاش رو چرخوند.
_ محض اطلاعت منم امگام! این چند ساله انقدر خشن بودم یعنی؟

جیمین که فهمید بهترین دوستش سر حال نیست توضیح داد.
_ منظور بدی ندارم ته فقط این حالت هات برام جدید...و همچنین کیوتِ!
قسمت آخر جمله اش رو با احتیاط اضافه کرد چون تهیونگِ سابق از کیوت خطاب شدنش خوشش نمی اومد ولی با دیدن تهیونگ که بیخیال خودش رو روی تخت انداخت نیشخند زد...

در واقع جیمین وقتی بچه بود همیشه در این مورد کنجکاو بود که چرا تهیونگ مثل بقیه ی امگا ها نیست؟ حتی یادش میومد که تهیونگ رو بخاطر اینکه سعی کرده بود آشپزی یاد بگیره تنبیه کرده بودن و اون به سختی و گریه تونسته بود به اونکار ادامه بده...
پدربزرگ همیشه اصرار داشت که اون باید مبارزه یاد بگیره و بجای اسباب بازی، سلاح های واقعی دستشون میداد و این باعث شده بود تهیونگ روز به روز بیشتر از چیزی که بود فاصله بگیره و بیشتر وقتش رو به تمرین و مطالعه بگذرونه...
روزهایی بود که جیمین به زور اون رو برای بازی بیرون میکشید و اون زمان بود که میتونست لبخند های مکعبی ته رو ببینه...پس جیمین الان خوشحال بود، بخاطر دوستی که دیگه زیر تعصبات و ذره بین نبود، بخاطر دوستی که بیشتر میخندید و حتی عاشق شده بود...

The brightest BLACKWo Geschichten leben. Entdecke jetzt