13. cursed moon

2K 455 107
                                    


به طرح ها و نقاشی های محراب کلیسا خیره شده بود که با شنیدن صدای زن بهش نگاه کرد.

_ حتما این مدت خیلی بهت سخت گذشته...

تهیونگ سری تکون داد.

_ زیاد سختی نکشیدم، دوستایی پیدا کردم که کمکم کردن...

زن به چشم هاش خیره شد.

_ تو چشم های مادر و لبخند پدرت رو داری...مادرتم سریع با دیگران صمیمی میشد و پدرت رو هم همینطوری عاشق خودش کرد.

لبخند تهیونگ محو شد.

_ من چهره هاشون یادم نیست، هیچ عکسی هم ازشون نداشتم.

دست زن جلو اومد که تهیونگ سوالی نگاهش کرد.

_ من با لمس کردن افراد میتونم خاطراتشون رو بخونم، و اگه اجازه بدم، برعکسش هم ممکنه!

چشم های تهیونگ برق زد و دستش رو توی دستش گذاشت. اون میخواست یک خاطره نشونش بده!

_ خوب بذار ببینم کِی رو نشونت بدم...تولد دو سالگیت چطوره؟

تهیونگ میدونست اون آخرین تولدش کنار اونا بوده، چه زن دقیقی!

چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد خودش رو داخل عمارت پدربزرگش دید.
به اطرافش نگاه کرد، توی باغ که با تور های سفید و میز های پر از غذا و و سبد های گل تزیین شده بود، کنار زن که اون زمان انقدر خمیده نبود، ایستاده بود.

سعی کرد به اینکه پدربزرگش رو همینجا دفن کرده فکر نکنه.

با صدایی به عقب نگاه کرد.
_ سومین! خوشحالم کردی که اومدی!

به لبخند موقر و قامت قد بلند پدربزرگش نگاه کرد و جوشش اشک رو توی چشم هاش احساس کرد.

_ تولد تنها نوه ی توعه...دیگه پیر شدی کیم!

لبخند مرد عمیق تر شد.
_ دیگه نمیتونی بخاطر اینکه ازت عقب افتادم بخندی!

و دستش رو حایل زن کرد تا اون رو به سمتی راهنمایی کنه.

_ باورم نمیشه، فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم بچه ی ماریا رو ببینم، لطف الهه ی ماه شامل ما شده...

سومین تایید کرد.

_ همینطوره...همه ی ما وقتی شنیدیم ماریا عاشق یه امگا شده شوکه شدیم ولی، حالا نگاه کن چه خانواده ی خوشبختی داره...

با اومدن مرد قد بلند و زیبایی به سمتشون تهیونگ با دقت بهش نگاه کرد.

موهای موج دار، چشم های قهوه ای و بینی ای کشیده و لب های سرخی که واقعا زیباش کرده بودن.

_ پدر، من رو صدا کرده بودین؟

تهیونگ چند بار پلک زد و آب دهنش رو قورت داد.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now