11. Banana Milk

2.4K 467 196
                                    

با لبخند به صورت زیباش که موهای بلند و خرماییش اون رو قاب گرفته بودن نگاه کرد.

داخل باغ پشتی خونه ی پدری هوسوک ایستاده بودن، همونجور که برنامه ریخته بود!

بالاخره بعد از مدت ها رضایت پدرش رو بدست آورده بود و بعد از اون با جیهوپ هم حرف زده بود.، بهرحال اون بردارش وبهترین دوست خودش بود.

یکی از دست هاش رو توی دستش گرفت و دستش رو به سمت جیبش که جعبه ی مخملی قرمز داخلش بود برد و روی یکی از زانوهاش نشست که جیوو شوکه نگاهش کرد.

چشم های درشتش باعث شد که بخنده.
_ چکار میکنی نامجون؟ پاشو لباست کثیف میشه!

دستش جعبه ی داخل جیبش رو لمس کرد و با لبخند خجالتی ای به دختر ریز نقشی که ازش بزرگتر بود نگاه کرد.
_ جیوو...تو تنها دختری هستی که از وقتی خودم رو شناختم بهش علاقه دارم، مخاطب تمام شعر های من تویی...

سرفه ای کرد تا صداش رو صاف کنه.
_ میدونم شاید فکر کنی عجله کنم ولی من نگرانم...

نگفت که دیده اون جفت تازه پیدا شده اش چطور نگاهش میکرده، که چقدر با نفرت به دست نامجون دور کمرش خیره میشه.

افکارش رو پس زد و ادامه داد و جعبه رو محکم نگه داشت و به چشم های جیوو که از اشک برق میزد و لبخند روی لبش بود خیره شد.

_ میخوام تنها مرد زندگیت باشم و تو تنها زن زندگی من بمونی...با من ازدوا...

با صدای جیغ هایی از سالن حرفش نصفه موند و سریع از جاش بلند شد.
_ چه اتفاقی افتاده؟

با نگرانی سمت جیوو برگشت و دستش رو محکم توی دستش گرفت و به سمت سالن دوید ولی نزدیک در متوقف شد.

شیشه ی پنجره ها و تمام ظرف ها و جام ها شکسته بود، میز ها وارونه شده بودن و چند تا از لوسر ها افتاده بودن روی زمین.

با بهت به جمعیت ناآروم نگاه کرد که هم رو هل میدادن تا خارج بشن و چند نفری هم به افرادی که بخاطر پرت شدن شیشه ها زخمی شده بودن کمک میکردن.

نگاهش رو توی سالن گردوند. جانگ کوک کجا بود؟

کسی با شدت بهش برخورد کرد که روی زمین افتاد و شیشه ای توی بازوش فرو رفت.
به اطرافش نگاه کرد. جیوو رو توی شلوغی گم کرده بود.

به سختی از جاش بلند شد و خودش رو از بین جمعیت رد کرد و با وارد شدنش به سالن پسر کوچولویی رو دید که وسط جمعیت ایستاده بود و با چشم های یخیش به زمین خیره شده بود.

به سمتش دوید و بازوهاش رو توی دستاش گرفت و تکونش داد

_ جانگ کوک...به من نگاه کن!

جانگ کوک مسخ شده پلکی زد و سرش رو بالا آورد و نامجون با تعجب به چشم های براقش و صورتش که چند تا خراش برداشته بود و گونه ی چپش زخم عمیقی داشت نگاه کرد.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now