35. pictures

1.6K 329 331
                                    

'یک هفته قبل'

وارد اتاق شد و ساک پر از لباس رو روی مبل سه نفره ی اتاق پرت کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و اخماش جمع شد، چرا هیچکدوم شون نمونده بودن؟ شاید مشکلی پیش میومد، چطور تنهاش گذاشته بودن؟

دستگاه تهویه هوا رو روشن کرد و پرده ها رو کشید و اجازه داد نور نارنجی رنگ غروب وارد اتاق شه.
خودش رو مشغول کار کرده بود ولی در اصل حواسش به حرفایی بود که امروز شنیده بود.
نگاهی به دستگاهی که نوار قلب جیمین رو نشون میداد انداخت و درهمون حال گلدونی که به لطف جیآن پر از گلای تازه بود رو پر از آب کرد و در آخر وقتی دید هیچکاری برای انجام دادن نداره صندلی فلزی رو کنار تخت گذاشت و نشست.

قفسه ی سینه ی جیمین به آرومی بالا پایین میرفت و این مایه ی آرامش بود، زخم های صورتش بسته شده بودن و فقط کبودیشون مشخص بود ولی بازم از روزی که خونی دیده بودش بهتر شده بود.
در حقیقت هنوزم زیبا بود، سایه و روشن هایی که بخاطر استخوان گونه اش بوجود اومده بود، تیغه ی بینیش که برآمدگی کوچیکی داشت و مژه های بورش...چشم های یونگی دوباره پر از اشک شد پس دستی به پیشونیش کشید و گلایه کرد.
_ وقتی گفتی بخاطرت گریه میکنم، فکر میکردم وقتی چند سال گذشت، وقتی مست و پاتیل یه گوشه افتاده بودم...با حسرت به این روزا فکر کنم و گریه کنم، ولی حداقل میدونستم که در امانی ولی الان...قرار نبود وقتی بیهوشی و اوضاع انقدر برام سخت شده گریه کنم...لعنتی...

دستهاش رو بهم گره زد و به چشم های بسته ی جیمین خیره شد.
_ امروز فهمیدم کلا داستان زندگیم یه سوتفاهم مسخره بوده، آدم بده، اونقدرام بد نیست و فرشته ی داستان هم اونقدرا بی گناه نبوده...
ناخودآگاه دستش رو جلو برد و روی دست جیمین کشید، به حمایتش نیاز داشت.
_ دارم سعی میکنم مادرم رو درک کنم، احتمالا عاشق شده و حتی بعدش ترک شده...حتی دارم پدرم رو درک میکنم، نمیگم میبخشمش...اون سالها ما رو کنار گذاشت و نسبت بهمون بی تفاوت بود، ولی خب...اون تا همین الانشم از من و مینجی نگهداری کرده، حتی با وجود اینکه میدونسته مینجی بچه اش نیست...
پیشونیش رو روی دست جیمین گذاشت و یه قطره اشک از بین مژه هاش فرار کرد.
_ آخ مینجی...خواهر کوچولوم...

نفسش عمیقی کشید که بوی مواد ضد عفونی توی سرش پیچید.
_ دلم برات تنگ شده جیمین...
بینیش رو بالا کشید و به این مکالمه یک طرفه ادامه داد.
_ فکر کردم با ترک کردنت ازت مراقبت میکنم ولی اگه من کنارت بودم نمیذاشتم به این حال بیوفتی و تهیونگم ببرن...اشتباه کردم تنهات گذاشتم، از مسئولیت هام ترسیدم و فرار کردم...یه خودخواه لعنتی بودم که گند زدم به همه چیز...
_ یه عوضیِ تمام عیار بودی!

انگشت های یونگی که درحال نوازش دست جیمین بودن متوقف شدن و کم کم سرش رو بالا اورد و با دیدن چشم های باز جیمین، هین بلندی کشید و همراه صندلی به عقب برگشت و روی زمین افتاد.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now