31.Good day

1.6K 359 149
                                    

_ اونقدرا هم سخت نیست جیمین فقط کافیه ببینی دلت واقعا چی میخواد؟

جیمین سردرگم به چشم های معلمِ جوان و پر انرژیش که روبروش توی اتاقش نشسته بود ، نگاه کرد.
قرار بود از طرف مدرسه برای درخواست دانشگاه اقدام کنن پس همه دانش آموز ها به نوبت پیش یکی از سرپرستای مدرسه میرفتن و حالا جیمین به اجبار روبروی جین نشسته بود و مجبور به صحبت کردن شده بود.

_ تهیونگ بهتون گفت میخواد چکاره شه؟ منم همون!

جین دستی به پیشونیش کشید.
_ پارک جیمین تو یه شخصیت مستقلی! میدونم که الان تو این دوره از زندگی فکر میکنی که اگه با دوستات به یک دانشگاه بری زندگیت بی نقص میشه ولی اینطور نیست...باید به کار و رشته ای فکر کنی که واقعا دوستش داری!

پسر بلوند به جای اینکه قانع شه، سوالات بیشتری براش پیش اومد.
در واقع اون اصلا معنای "بدون تهیونگ" یا "مستقل" رو درک نمیکرد.

_ بیا یه نگاهی به نمراتت بندازیم، تو نفر اول توی امتحان ریاضیِ این ماه شدی و میدونم که جدیدا هم کاپیتان تیم فوتبال شدی...شاید بهتره روی اینا تمرکز کنی...

جیمین سر تکون داد و از جا بلند شد. از اینکه جوابی نداشت بده خجالت زده بود و جین هم با دیدن موذب بودنش لبخند زد و فرم خالی رو به سمتش گرفت.

_ اشکالی نداره جیمین، میتونی تا هر وقت بخوای فکر کنی و مطمئن باش هر وقت که به من نیاز پیدا کنی من همینجام!

وقتی از پله ها برای رسیدن به سلف، پایین میرفت سعی کرد به یاد بیاره قبل از دیدن تهیونگ توی زندگیش چکار میکرده...

خاطرات زیادی از خانوادش نداشت ولی میدونست که مادرش، زنی که حالا فقط موهای بلندش و دستای گرمش رو بیاد میاورد، بهش خوندن و نوشتن رو یاد داده بود چون اونها پول کافی برای مدرسه رفتنش نداشتن.

تمام کودکیش رو صرف نگهداری و مراقبت از مادرِ بیمارش کرده بود و بعد از مرگِ اون تمامِ روز هاش رو مواظب تهیونگ بود.
نمیدونست یه عادته یا علاقه ولی اون از حفاظت و مراقبت کردنپ از دیگران لذت میبرد....

لبخند کوچیکی به خاطر کَشفش زد و با چشم های براق سرش رو بالا گرفت تا راجب تصمیمش به بقیه بگه.

این شلوغ ترین ساعت سلف بود و پیدا کردن میز دوستهاش بیشتر از معمول وقتش رو گرفت ولی وقتی بالاخره به میزشون رسید، خودش رو روی صندلی رها کرد و با سوال یهوییش بحث بقیه رو قطع کرد.

_ شما فرم انتخاب رشته رو کامل کردین؟

هوسوک که با حسرت به کیک شکلاتیِ تهیونگ نگاه میکرد با حالی خراب سرش رو به شونه ی نامجون تکیه داد.
_ فکر نکنم با وجود افت قندی که دارم به دانشگاه برسم، لطفا به مادرم بگین توی مراسمم کیک شکلاتی پخش کنه...

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now