37. where do lovers go when they're tired?

1.3K 303 93
                                    

زمان حال

نفس هاش بخاطر محیط بخار گرفته سنگین تر شده بود و پوستش به خاطر آب گرمی که توش بود ذوق ذوق میکرد.

اولش با وجود بی حالیش دو دختر امگایی که سعی داشتن بدنش رو بشورن رو پس زده بود ولی چون فایده ای نداشت تسلیم شده بود و اجازه داده بود اونها موها و بدنِ بی جونش رو بشورن، بهرحال که اون همین حالاشم از خودش متنفر بود... امگایی که قرار بود فردا با شاهزاده وانگ ازدواج کنه!

صبح بعد از اینکه از مبعد برگشته بود خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود تا اینکه سیل خدمتکار ها وارد اتاقش شدن، تعدادیشون مشغول آویزون کردن لباس بلند و قرمزی که نوار هایی طلایی داشت به دیوار شدن و بعضی دیگه هم وسایلی که اون اصلا نمیدونست چی بودن و فقط میتونست حدس بزنه جواهرات بودن رو داخل اوردن و حالا هم داشتن اون رو برای فردا آماده میکردن!

حرف های راهب و وانگشیان رو شنیده بود و میدونست اوضاعش از الانم بدتر میشد ولی تنها نگرانیش حال جانگکوک بود، چطور تمام این مدت سکوت کرده بود؟ قلبش پر از درد بود و سرش پر از فکر، چطور تا حالا سرش منفجر نشده بود؟
دستاش رو کنار هم گرفت و زیر آب برد مثل ظرفی پر بالا آورد و به صورتش پاشید.

امگا ها اون وان چوبی و بزرگ رو پر از گل رز کرده بودن و یه عالمه چیز های مزخرف به بدن و موهاش میزدن ولی تهیونگ دیگه تکون نمیخورد، اون همه چیز رو از دست داده بود...
اون جانگکوک و پیوند خونیش رو از دست داده بود و حالا متوجه شده بود اون پیوندِ جفتی که همیشه دلش بهش گرم بوده اصلا وجود نداشته...
اونطور که دیگران میگفتن اون فقط برای به دنیا آوردن وارث اینجا بود و این خیلی ظالمانه بود...گرگش بعد از مارک شدن ضعیف و ضعیف تر میشد و آخر از بین میرفت و تهیونگ رو هم از بین میبرد...
برای اولین بار به وی افتخار کرد، این چیز خوبی بود که بعد از مارک اجباریش بمیره!

به خودش که اومد متوجه  دختر ها که میخواستن بلندش کنن شد پس سعی کرد روی پاهاش بایسته و دست اون دو نفر رو پس زد.

هوای سرد بیرون از آب باعث لرز بدن برهنه اش میشد ولی بی توجه از لگن بیرون اومد و اجازه داد هانفوی چینی و قرمز رنگ روی تنش بشینه.
بهتر از بقیه لباس هایی بود که بهش میدادن و پارچه ی لطیف و سبکی داشت که تا ساق پاهاش رو پوشونده بود و چاک بلندی تا کنار رانش داشت.

با تردید به در اتاق خواب نگاه کرد، دوست نداشت شاهزاده چینی با اون لباس ها ببینتش...اصلا این مراسم ها برای چی بود؟
_ میشه لباس دیگه ای بهم بدی؟
دختر سوالی نگاهش کرد و تهیونگ به این فکر کرد که اون اصلا کره ای متوجه میشه؟
_ دوست ندارم با این لباس برم پیشش!
دختر لبخندی زد و با لحجه ی غلیظی به سختی جمله اش رو ادا کرد.
_ شاهزاده امشب نمیان، آداب میگن که شب قبل عروسی نمیتونین هم رو ببینین قربان...
خب این تا همین امروز رسم مورد علاقه ی تهیونگ از بین اون همه آدابِ سخت بود.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now