40.The First snow

884 222 50
                                    


وایسین یه خلاصه بگم یادتون بیاد!
اونجایی تموم شده بود که همه رفتن تهیونگ رو نجات دادن و کریس امگامون رو برداشت و جانگکوک موند تو ساختمون •~•
هر سوالی بود بفرمایین جواب میدممم♡

○•○•○•○

با نگاهی مات به روبروش خیره مونده بود، یک روزی میشد که نه غذایی خورده بود و نه لحظه ای چشم رو هم گذاشته بود.

به بادیگارد هایی که کنار در اتاق جانگکوک ایستاده بودن نگاه کرد، جانگکوک هیچوقت دوست نداشت اینطور باشه...اون آزادیش از همه چیز براش مهمتر بود...گفته بود اگه آزاد نباشه میمیره ولی حالا حتی نفسشم به لوله ی داخل دهنش وابسته بود...

با دیدن مرد با موهای خاکستریِ گوشه ی سالن پلک زد، وقتی کریس بیرون اوردش برای اولین بار دیدش، نامجون به سمتش دوییده بود و پدر صداش زده بود...
چیز زیادی یادش نبود ولی اون وقتی فهمیده بود جانگکوک هنوز داخلِ، با شدت به سمت عمارت دوییده بود تا پیداش کنه...

بغض کرد و با کف دست هاش به چشم هاش فشار آورد تا اشک نریزن.
جسم جانگکوک رو بیاد میاورد که روی دستای پدرش از حال رفته بود، غرق خون خودش بود و دستش بی جون توی هوا معلق بود...

واقعا فکر کرده بود از دستش داده، همه همین فکر رو کرده بودن، سکوت وحشتناکی همشون رو خفه کرده بود، البته تا قبل از اینکه نامجون با نعره از کسی خواست تا به آمبولانس زنگ بزنه...

اولین بار که به بیمارستانی عادی بردنش دکتر ها هیچ ایده ای نداشتن که چه اتفاقی براش افتاده، هیچ دلیلی پیدا نمیکردن و فقط اقدامات حیاتی رو انجام دادن...
به پیشنهاد کریس به بیمارستانی رفتن که بخشی مخفیانه برای گرگینه ها داشت و حالا اونجا منتظر نظر دکتر بودن.

توی این جریانات تهیونگ خودش یه معضل جدا بود، لحظه ای دست آلفا رو رها نمیکرد و دکتر ها رو کلافه کرده بود، تا همین پنج دقیقه ی پیش هم از کنارش بلند نشده بود ولی الان که داشتن از ریه هاش سی تی اسکن میگرفتن مجبور بود منتظر بمونه.
با نشستن کتی روی شونه هاش سرش رو بالاگرفت، نامجون بود که بی حرف کنارش نشسته بود...ناخودآگاه به سمتش خم شد و سرش رو به شونه اش تکیه داد.
چشم هاش رو بست و به بقیه بچه ها فکر کرد، جیهوپ از اون لحظه ای که جانگکوک رو اونطور دیده بود حتی کلمه ای هم حرف نزده بود و جیآن هم با اینکه حال بهتری نداشت،مدام مثل پروانه ای اطرافش میچرخید.
جین دیشب به اجبار پیش بچه های مدرسه برگشته بود و یونگی پا به پای آقای کیم دنبال کار های جانگکوک و بیمارستانی بود تا اون رو به کره برگردونن...
و جیمین عزیزش...
تمام این مدت پیش تهیونگ مونده بود، همراهش گریه کرده بود و محکم درآغوش گرفته بودش، جیمین کسی بود که اجازه نمیداد از هم بپاشه...

نمیخواست حرف بزنه و خوشحال بود که نامجون هم چیزی نمیپرسه، فقط باهم منتظر شدن...
تهیونگ با خودش تکرار کرد، "باهم منتظر بودن"، این خیلی بهتر از تنهایی منتظر موندن بود...اینکه کسی رو داشت که کمی بوی جانگکوک رو میداد باعث آرامشش بود...

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now