15. why didn't you tell me?

2.2K 447 143
                                    

هنوز ده ثانیه هم از قبول کردن پیشنهاد اون مرد نگذشته بود که پشیمون شد.

مرد واضحا اون رو لمس میکرد و اصلا توجهی به عقب کشیدنِ اون نمیکرد، تهیونگ واقعا تمام تلاشش رو می کرد که آروم باشه تا آهنگ تموم شه و بشینه ولی وقتی دست مرد رو روی پاین تنه اش حس کرد، تمام تلاشش بیهوده شد.

نفس عصبی ای کشید، تو چشمای مرد خیره شد و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.

مرد با تصور اینکه اون ازش خوشش اومده، اون رو جلوتر کشید.

دندون هاش رو روی هم فشار داد و با انگش هاش روی گردنش دنبال جایی که میخواست گشت و با حس کردنش لبخندی زد.

انگشت هاش رو بالا برد و سریع ولی محکم چند ضربه به جایی که میدونست عصب های دستش اونجا قرار دارن زد و لحظه ای بعد دست های مرد بی حرکت کنارش افتاده بود.

نفس راحتی کشید و قدمی عقب رفت.
_ اوه حالتون خوبه؟

مرد گیج شده نگاهش کرد و تکونی خورد.
_ دستام...نمیتونم دستام رو حرکت بدم!

تهیونگ توی دلش نیشخندی زد، خبب باید ازشون درست استفاده میکرد تا اینجوری نشه!

_ با من چکار کردی؟؟؟

سرش رو با شنیدن صدای مرد که بلند تر شده بود، بالا آورد و متوجه شد چند نفری اطرافشون ایستادن و به اونها نگاه میکنن.

میتونست حس کنه کف دستش عرق کرده، پچ پچ های دیگران رو که بهش اشاره میکردن رو میشنید و مرد هم مدام اون رو سرزنش میکرد.

دستش رو مشت کرد، از اول اون بود که کار اشتباهی کرده بود و حالا میخواست تهیونگ رو مقصر جلوه بده...دستش رو مشت کرد که محکم توی فکش بکوبه تا دیگه انقدر پررو نباشه ولی با کشیده شدن کمرش با چشم‌های گشاد شده برگشت.

با دیدن جانگ کوک نفس راحتی کشید، حالا که میدونست یک نفر اونجاست که طرفشه احساس آرامش میکرد.

چند لحظه که گذشت، برای فهمیدن دلیلِ اینکه چرا ولش نمیکنه تو چشم هاش خیره شد و اون هم انگار منتظر همین بود چون بلافاصله گردنش رو خم کرد و سرش رو جلو آورد که تهیونگ نفس گرمش رو حس کرد و بعد لب های گرم ترش رو.

با چشم های باز شده همونجور ایستاد، حس میکرد بهش شوک برق وصل شده یا کسی اون رو توی آب پرت کرده، چون حتی نفس هم نمیتونست بکشه.

زانو هاش از تحمل وزن بدنش سر باز میزدن، انگار اونم متوجه شد چون کمرش محکم تر فشرده شد و باعث شد احساس سبکی کنه.

با کشیده شدن لب بالاش زبونش رو به سقف دهنش چسبوند، میتونست قسم بخوره اگه اینکارو نمیکرد نفس حبس شده اش رو با صدا بیرون میداد و آبروی نمونده اش رو میبرد.

با جدا شدنش تازه تونست نفس بکشه، از اونجایی که نمیتونست به صورتش نگاه کنه ، به اولین دکمه ی پیرهنش نگاه کرد، قلبش تند تر از حد عادی میزد و حس میکرد تمام گرمای بدنش روی لب هاش متمرکز شده و اون رو میسوزونه.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now