8. friends

2.3K 489 116
                                    

_ خسته نباشید!

لبخندی به دختری که تو راهرو این رو بهش گفته بود زد و به سمت دفتر معلم ها رفت.

دیشب نتونسته بود خوب بخوابه و حالا واقعا نیاز به قهوه داشت.

با یادآوری چیزی دستش روی دستگیره موند.

نماینده کلاسش و هوسوک این ساعت رو غیبت کرده بودن و نامجون فقط موقعی که توی راهرو دیده بودش گفته بود میرن بهداری چون تمین زخمی شده‌.

آهی کشید و راهش رو به سمت پله ها کج کرد.
باید میرفت و از خوب بودن حال تمین مطمئن میشد.

روز اول با دیدنش فکر کرده بود با یه دردسر واقعی طرفه مخصوصا بعد از اون دعوا، ولی اون نشون داده بود یه پسر مهربون و آرومه...با یادآودی چهره ی اون سه نفر که آمبولانس میبردشون تو جاش لرزید.
گاهی واقعا خشن میشد!

هوسوک...پسری که واقعا عاقل تر از چیزی بود که نشون میداد. جین دیده بودش که چند بار توی کلاس ها توی افکارش غرق میشه ولی بعد سریع با لبخند بزرگش همه ی نگرانی ها رو برطرف میکرد.

نامجون، کسی که این سه سال نماینده کلاس بوده...شاید واقعا فکر اولیه اش ازش درست بود!
اون مثل یه سلبریتی توی تلوزیون بود. همیشه لبخند به لب داشت و مراقب همه بود...انگار نقش اصلی یه مانگا باشه!

جین با یادآوریشون لبخند زد.

اونا با دونفر دیگه از کلاس آقای لیم دوست بودن. همیشه باهم توی محوطه میچرخیدن و نگاه هارو دنبال خودشون میکشیدن.

جین هیچوقت همچین جمعی رو تجربه نکرده بود. همه ی دوران مدرسه و جوانیش صرف درس خودندن و دانشگاه رفتن شده بود.

از کنار زمین فوتبال که بخاطر زنگ بعدیشون که ورزش بود پر از هیاهوی بچه ها بود گذشت ولی جلوی پله های سنگی ایستاد.

نامجون رو دید که روی پله ای نشسته و سرش رو با چشمای بسته بالا گرفته.

آروم نزدیکش رفت.

_ هی نماینده!

چشماش باز شد و جین متوجه شد چشمای پسر کوچیکتر قرمزه.

_ اوضاع روبراهه؟ نگرانتون شدم...تمین خوبه؟

لبخندی روی لبای پسر نشست که با چشمای سرخش در تضاد بود

_ بله حال تمین خوبه‌. فقط چند تا خراش برداشته.

جین سری تکون و با فاصله‌ کنارش نشست.

_ خوبه...خودت چی؟خوبی؟

نامجون با لبخندی بزرگتر نگاهش کرد که‌ چال گونه اش بیشتر مشخص شد.

_ بله

جین با دیدن اینکه نمیخواد چیزی بگه چند دقیقه نشست و نامجون هم دوباره به دور ترین نقطه ی ممکن خیره شد تا اینکه جین سکوت رو شکست.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now