39. Whisper

1.5K 321 169
                                    

پرپل صحبت میکنه :)
بیاین یکم خلاصه از قبل بهتون بدم یادتون بیاد:
خب، تو پارت های قبل دیدیم که جانگکوک دچار پیوند یکطرفه شده و الان داره با علائمش دست و پنجه نرم میکنه،
تهیونگ قرار بود امروز مراسم عروسیش با وانگشیان باشه ولی الان دوستاش به همراه اکیپ تمین و کریس اومدن تا نجاتش بدن.
تهیونگ طی یه اتفاقاتی فرار کرد و چوی 'همون اقاهه که صورتش زخمی عه و بابابزرگش رو پارت اول کشت' داره دنبالش میکنه!
بفرمایید ادامه و هر سوالی بود من در خدمتم
.
آهان اون تیکه که میگه قول بده و مهر کن و این ماجراهاش، پارت ۲۷ ینی promise عه خواستید دوباره بخونید!
...
.
.
.

دست هاش رو محکم روی صورتش کشید و بعد بین موهاش فرو برد.
با جیآن توی ماشین نشسته بودن و دختر که مضطرب ناخن هاش رو میجوید هیچ کمکی به آروم شدنش نمیکرد.

از شیشه ی جلو به ماشین کریس نگاه کرد، اون و دوتا دیگه از دوست های جانگکوک با لب تاپ ها و هدست هاشون کاملا تمرکز کرده بودن و و هر از گاهی از طریق میکروفون و گوشی هایی که به افرادشون داده بودن اطلاعاتی رو به اشتراک میذاشتن و مسیر ها رو یادآوری میکردن.

کاملا احساس بی مصرف بودن میکرد، نفس عمیقی کشید و سرش رو به پشتی چرم صندلیش تکیه داد و به ورودی عمارت نگاه کرد.
_ من دیگه نمیتونم اینجا بشینم! باید یکاری کنیم ماهم!

جیآن پلکی زد.
_ میدونم نگرانی جیمین ولی گفتن مواظب در باشیم!

جیمین اخم کرد و انگشت اشاره اش رو به سمت در گرفت.
_ ولی هیچ موجود زنده ای از اون در رد نمیشه! رسما اسکلمون کرد پسره ی آشغال!

جیآن توهینش به جانگکوک رو نادیده گرفت و به جایی که اشاره میکرد نگاه کرد و بالافاصله با چشم های گرد شده از ترس جیغ کشید.
_ جیمین! خم شو!
جیمین ناخودآگاه از ریکشن امگا سرش رو دزدید و بعد شیشه خرده های پنجره ی ماشین با شدت به داخل پرت شدن و جیمین صداش رو از پشت سرش شنید.
_ اونی که بهشون اطلاعات میده اینجا نیست، برو ماشین جلویی!
پس فهمیده بودن که افراد از دور هدایت میشن!

دستش رو سریع به عصایی که بالاخره به دردش میخورد رسوند و همونطور که خم شده بود، عصا رو از بالای سرش رد کرد و محکم از پنجره ی شکسته به مرد کنار پنجره کوبوند.
_ بجنب جیآن، برو اونیکی رو بگیر!
از وقفه و گیجیِ مرد استفاده کرد و پیاده شد، وزنش رو روی یک پاش انداخت و نگاهی به مرد که دستش رو به فک پر از خونش گرفته بود انداخت، احتمالا دو سه تا از دندون هاش با عصای عزیزش شکسته بودن!
با کنار رفتن دستش از صورتش عرق سردی از پشتش رد شد.
 مرد هم انگار شناختش چون ابرویی بالا انداخت و با وجود وضع وحشتناک دهنش لبخندی زد.
_ میبینم که زنده موندی! مطمئنی که میخوای دوباره درگیر شیم؟

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now