دستی تو موهاش کشید و زنگ در رو فشار داد.
جرعه ای دیگه از شیرموز توی دستش رو مهمون معده ی گرسنه اش کرد و به صدای قدم ها و بعد صدای جانگ کوک گوش کرد.با باز شدن در جانگ کوک با تلفنی که بین سر و شونه اش بود، نمایان شد و به تهیونگ اشاره کرد بیاد داخل و تلفن رو جابجا کرد.
تهیونگ کنجکاو داخل شد و سریعا بخاطر فضای دود گرفته چشم هاش که میسوختن رو جمع کرد، اون پسر میخواست خودش رو خفه کنه؟
کلافه شروع به کنار زدن پرده های کلفت و باز کردن پنجره ها کرد و در همون حال به جانگ کوک که مخاطبش فرد پشت تلفن بود گوش کرد.
_ نه حتما باید خودت هم باشی...میدونم کار راحتیه ولی برای اطمینان...آره، پس گوشی رو بده هوسوک...
تهیونگ با کنجکاوی بهش نگاه کرد، با کی حرف میزد؟
_ الو هیونگ...هرچی زودتر بهتر، باشه خودم باهاش صحبت میکنم...
جانگ کوک سیگارو توی سینک خاموش کرد و به تهیونگ که با لباسای راحتیش به دیوار کنار پنجره تکیه داده بود نگاه کرد، نور خورشید نیم رخش رو روشن کرده بود و حالا اون مثل یه فرشته که تازه به زمین اومده منتظر نگاهش میکرد، احیانا اون یه الهه نبود؟
با بار دومی که هوسوک صداش کرد به خودش اومد.
_ آره هیونگ گوشم با توعه... میبینمتون پس...تلفن رو روی اپن گذاشت و به تهیونگ که نزدیک میشد نگاه کرد که با دیدن چشم های سرخش اخم هاش جمع شد.
_ گفتی زود میای!تهیونگ بینیش رو چین داد و به سمت یخچال رفت.
_ گشنه ات میشه بد اخلاق میشیا!با گرفته شدن مجش و چسبیدن پشتش به یخچال متعجب جانگ کوک رو نگاه کرد.
_ من همیشه بداخلاقم!
دستش رو زیر پلکش کشید و نگاهشُ روی چشم های پف کرده اش چرخوند.
_ چی اذیتت کرده ته؟تهیونگ با فهمیدن دلیل کار پسر کوچیکتر با مهربونی موهاش رو لمس کرد و ته دلش از توجهش پیچ خورد.
_ ناراحت نیستم کوک...میدونم که میتونی برعکس من از رایحه ام حالم رو بفهمی و مطئنم میدونی که الان چقدر آرومم...
جانگ کوک ساکت نگاهش کرد که تهیونگ دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و پشت سرش رو نوازش کرد.
_ من باید بپرسم کوک...تو چرا انقدر بیقراری؟ چرا بدن خوشبوت باید انقدر بوی تلخ سیگار بده؟
_ بدت میاد؟
_ نه...من از هرچیزی راجب تو خوشم میاد...
جانگ کوک دست هاش رو دور کمرش محکم کرد.
دلش میخواست حرف بزنه، دلش میخواست دست تهیونگ رو بگیره و تک تک زخماش رو نشونش بده تا مثل زخمای دستش درمانشون کنه ولی نمیتونست...
زبونش انقدر سنگین بود که فقط میتونست با دستهاش محکم تر تهیونگ رو به خودش فشار بده و با گذاشتن پیشونیش روی پیشونیش به خودش یادآوری کرد که تهیونگ الویتشه...اولی باید از خوب بودن تهیونگ مطمئن میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/243155390-288-k748315.jpg)
YOU ARE READING
The brightest BLACK
Fanfiction_ اگه یه رنگ بودی ، چه رنگی بودی؟ + نمیدونم...شاید سیاه، رنگ آرامش بخشیه...تو چی؟ _ دوست داشتم بگم سفید تا بتونم مکملت باشم ولی آخه سفید نیستم...شاید کِرِم؟ + مهم نیست چه رنگی باشی، بهرحال من فقط با تو کامل میشم... _ میدونی...تو روشن ترین و درخشان ت...