5. Lost but found

2.4K 514 75
                                    

روی جایگاه تماشاچی های زمین فوتبال نشسته بود ولی اینبار نیم رخش به سمت تهیونگ بود.

دست هاش رو دوطرفش تکیه داده بود و سرش رو بالا گرفته بود و باد در حال بازی کردن با موهای مشکی و لختش بود.

تهیونگ تونست بینی بلندش رو که نوکش کمی گرد به نظر میومد رو ببینه، همچنین خط فکش که به خاطر بالا گرفتن سرش خیلی توی چشم بود.
هدفونی روی گوشش بود و پاش رو انگار همزمان با ریتم تکون میداد.

نفهمید چقدر همونطور خشکش زده بود ولی وقتی اون از جاش بلندشد و با برداشتن کوله اش به سمت دیگه رفت و پشت درخت ها گم شد ،از جا پرید.

با سرعت از جاش بلند شد که صندلیش برگشت و صدای بلندی داد که باعث جیغ دخترا و همچنین هوسوک شد و بعد با تمام سرعتش به سمت در دویید.

نباید گمش میکرد! نه وقتی کل این هفته تمام مدرسه رو دنبالش گشته بود و هیچی پیدا نکرده بود!

از روی پله ها دوتا یکی پرید و بعد از رسیدن به طبقه همکف، خودش رو به در ورودی رسوند ولی همونجا متوقف شد.

بارون میبارید و هر لحظه شدیدتر میشد. پس اونم به همین خاطر رفته بود.

تهیونگ وقتی برای تلف کردن نداشت پس بی خیال بارون شد و به سمت زمین فوتبال دوید.

با رسیدن به جای قبلیِ پسر سعی کرد بیاد بیاره از کدوم سمت رفته بود و دوباره توی اون مسیر دوید.

روبروی راه پله ای که به زمین بسکتبال میرسید متوقف شد و سرش رو بلند کرد و سعی کرد با تنگ کردن چشماش دید خوبی توی بارون داشته باشه.

با دیدن جسم سیاه پوشش توی پله های آخر لبخندی زد و با شوق سعی کرد پله هارو دوتا دوتا بالا بره ، اما شوقش دوامی نداشت چون پاش روی سنگ های خیس سر خورد و باعث شد پایی که دو پله بالاتر گذاشته بود به سمت پایین سر بخوره.

با خوردن زانوش به پله آخ بلندی گفت و برای جلوگیری از خوردن سرش به لبه ی پله و اتفاقات وحشتناک بعدش دستش رو روی پله گذاشت که سنگ های خیس توی دستش فرو رفتن.

با لب های جمع شده روی همون پله نشست و اجازه داد بارون هر چقدر میخواد با قطره هاش بهش حمله کنه‌.

کف دستش رو بالا آورد. بارون خون روی دستش رو میشست ولی خون از بارون هم لجباز تر بود و اصلا قصد کم آوردن نداشت.

چشم هاش پر از اشک شد.
" چرا وقتی میدویی مراقب خودت نیستی پسر! میدونی چقدر برام مهمی؟" صدای بابابزرگش بود که داشت زخمی رو که وقتی بخاطر گشنگی با عجله از راه پله دویده بود و بعد زمین خورده بود رو پانسمان میکرد.

با اخم های جمع شده به پله نگاه کرد.

_ پله ی عوضی...نذاشتی ببینمش و حتی زخمیم هم کردی!

The brightest BLACKUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum