34.until we meet again

1.6K 325 547
                                    

جیآن با استرس نگاهی به هوسوک که کنار مادرش نشسته بود و با هانول بازی میکرد انداخت.
خودش رو با میوه های جلوش سرگرم کرده بود و حالا ناخودآگاه بشقابی پر از میوه ها رو پوست گرفته بود چون خجالت میکشید سرش رو بالا بیاره.

اگه خانواده جانگ میفهمیدن به هوسوک علاقمند شده چه عکس العملی نشون میدادن؟
نکنه چون به اعتمادشون خیانت کرده از خودشون بروننش؟ مادربزرگ چه فکری میکرد؟
اون که جایی رو نداشت بره...شاید میفرستادنش مدرسه شبانه روزی! پس دوستاش چی؟
مشغول فکر کردن بود که صندلی کناریش اشغال شد و جثه ی کوچیک هانول توی بغلش قرار گرفت.

سرش رو بالا اورد و هوسوک رو دید که ساعتش رو باز میکرد تا روی میز بذاره، با کنجکاوی چرخید و با ندیدن مادرش یواشکی پرسید.
_ مامانت کو؟
_ دید بیشتر از این خجالت بکشی آب میشی میری تو زمین، تصمیم گرفت بره بالا!

شوخیش حتی ذره ای از اضطراب دختر کم نکرد ولی کم نیاورد.
_ دلیلی واسه ی خجالت کشیدن نیست! مگه کسی رو دوست داشتن جرمه؟
دست هوسوک روی ظرف میوه خشک شد، به این اعترافای یهویی عادت نداشت!

نفسش رو بیرون داد و تکه ی هلویی رو داخل دهنش گذاشت و لبخندی به هانول که به لباس جیآن چنگ مینداخت زد.
_ خراب میکنی لباسشو بچه، اونوقت از الانشم زشت تر میشه!

جیآن که به اخلاقش عادت داشت لبخندی زد ولی نمیتونست انکار کنه که دلگیر شده...نا امیدانه دوست داشت به چشمش زیبا باشه...
_ از وقتی دایه میاد بهش شیر بده این عادتو پیدا کرده، من که شیر ندارم بهت بدم جوجه اینقدر چنگ نزن جاش میمونه...

قسمت دوم حرفش رو برای هانول زمزمه کرده بود و سعی میکرد مشتش رو از لباسش باز کنه ولی هانول ذره ای عقب نشینی نمیکرد.
آلفا کلافه نفسشو فوت کرد و بچه ی لجباز رو از پهلوهاش گرفت که صدای گریه و جیغش بلند شد ولی اون بی اهمیت به دختر پشت کرد و به طرف دیگه ی سالن رفت.
_ برو لباساتو عوض کن جی آن، احتمالا تا حالا جیمین رو به بخش منتقل کردن...باید سر راه دنبالِ یونگی هم بریم، رفته به مینجی سر بزنه...

جیآن نگاه نگرانی به بچه که از گریه قرمز شده بود انداخت و با تردید از پله ها بالا رفت و لحظه ی آخر دید که هوسوک داره تو بغلش تابش میده تا آرومش کنه پس با خیال راحت به سمت اتاقش پا تند کرد.

جیهوپ که از رفتن دختر مطمئن شد با اخم به پسر توی بغلش که با دماغ قرمز نگاهش میکرد چشم غره رفت.
_ چکار سینه ی دختر مردم داری؟ مگه خودت دایه نداری؟ دیگه نبینم اینطوری کنی ها! اصلا دیگه نمیذارم شبا پیشش بخوابی!

بچه که بی خبر از همه جا چشم هاش پر از خواب شده بود رو به خدمتکاری تحویل داد و منتظر روی مبل نشست و دستی به پیشونیش کشید.
جانگکوک و نامجون یک‌ساعت بعد از اون درامای سه نفره اشون با جیآن و یونگی اومده بودن .
نامجون جلو اومده بود و اول مشتی به بازوش زده بود که آخ هوسوک رو دراورده بود و بعد با دلتنگی بغلش کرده بود.
بهش گفته بود که باور میکنه کارش عمدی نبوده و بعد از مکالمه کوتاهی با چشم های سرخ گفته بود میره توی محوطه بیمارستان هوا بخوره.
همه میدونستن که تحمل محیط بیمارستان بعد از مرگ جیوو چقدر براش سخته پس کسی هم چیزی نپرسید.

The brightest BLACKTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon