33. Bored

1.6K 335 459
                                    

 
 
 
با حس قرار گرفتن جسمِ مرطوب و خنکی روی پیشونیش اخم هاش رو جمع کرد.
کاسه ی چشم هاش داغ بود و حتی قدرت باز کردن پلک هاش رو هم در خودش نمیدید و گلوش اونقدر خشک بود که حتی نمیتونست از کسی درخواست کمک کنه.

همزمان با همه این تلاش هاش، سعی کرد به یاد بیاره چه اتفاقی براش افتاده...شاید چون پنجره ی خوابگاه تا صبح باز بوده سرما خورده؟!

سرش سنگین بود و نفس هاش از اونم سنگین تر با اینحال لبهای ترک خوردشو حرکت داد.
_ جانگ...کوک...
صدای قدم های سریعی رو شنید که کنارش اومد پس دوباره تلاش کرد.
_ آب...

خنکی پارچه ی نم دار از پیشونیش برداشته و سرش با کمک دست ناجیش بالا گرفته شد ، بین پلک هاش رو باز کرد و لیوان آبی که نزدیک لبهاش بود رو دید و با تکیه به اون دستها جرعه جرعه مایع حیات بخش رو از گلوی خشکش پایین فرستاد.

آهی از آسودگی کشید و سعی کرد لبخند بزنه تا تشکر کنه، حس منگی میکرد و بیحال بود ولی وقتی به صاحب اون دستهای مهربون نگاه کرد چند بار پلک زد، مگه جانگکوک به کمکش نیومده بود؟

زنی با چهره ی نگران بالای سرش ایستاده بود که لباس هایی سنتی به تن داشت و موهای مشکی و بافته شده اش با سنجاقی طلایی بالای سرش پیچ خورده بود.
زن کنجکاو نگاهش کرد.
_ بهترین اعلاحضرت؟

اخم های تهیونگ بیشتر جمع شد و به اتاق اطرافش نگاه کرد، دیوار هایی چوبی، کتابخونه ی کوچکی کنار اتاق و تختی پر از ساتن قرمز رنگ، اولین سوالی که به ذهنش رسید رو به زبون اورد.
 _ من توی زمان سفر کردم؟

زن دستش رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت و با تاسف آه کشید.
_ هنوز تب دارید سرورم؟
به سمتِ دیگه ی اتاق نگاه کرد.
_ پزشک، شما گفتین امروز بهتر میشه ولی ایشون هنوز هزیون میگن!

تهیونگ دستی به صورتش کشید، دیوونه شده بود؟ روی تخت به شونه چرخید و با حرکتی ناگهانی از جا بلند شد تا بفهمه اینجا کجاست ولی با درد شدید پاش ناله ای بلند کرد و چشم هاش پر از اشک شد.

انگار درد باعث شد ذهنش فعال شه و همه چیز رو به یاد آورد...اون تیر خورده بود!

اونقدر توی هواپیما سوال پرسیده بود، فحش داده بود، داد زده بود که آخر با تزریقی به بازوش که حتی الانم میتونست گز گز جای سوزن بزرگش رو حس کنه بیهوش شده بود.

نگاهی درد آلود به زن و بعد به مرد مسنی که پزشک نامیده شده بود ولی برخلاف لباس های سنتیِ زن، کت و شلواری به تن داشت، انداخت و باز سوال کرد.
_ اینجا...کجاست؟ چی از جون من میخواین آخه؟

روی تخت نشست و لبش رو از درد گزید.
_ اعلاحضرت...

زن نفس عمیقی کشید و خواست جواب بده که تهیونگ صداش رو بالا برد.
_ من اعلاحضرت یا هر کوفتِ دیگه ای نیستم! مزخرفات خانواده سلطنتی و ملکه رو هم تحویلم نده!
مرد مسن به سمتش اومد و خواست دستش رو به سمتش دراز کنه که با شدت پسش زد.
_ هیچکس به من دست نمیزنه! دور شو!
_ اما سرورم...
تهیونگ نگاه خشمگینی به مرد انداخت.
_ یبار دیگه بگو سرورم تا جوری فکِت رو خورد کنم که ده تا دکترِ مزخرف مثل خودت هم نتونن درستش کنن!
به سختی از جاش بلند شد و خودش رو به دیوار تکیه داد.
_ برین عقب...
سرِ تب دارش رو به دیوار کوبید تا سرگیجه ی لعنتیش رو از بین ببره.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now