23. Fear

2.1K 445 212
                                    


دو طرف پالتوش رو بیشتر بهم پیچید و با سرعت بیشتری به سمت اتاق مورد نظرش قدم برداشت.

صدای آب دریاچه و پرنده ها رو میشنید و ستون های چوبی دو طرف خانه سنتی بهش حس سفر در زمان رو میداد.

به در کشویی رسید و بعد از گرفتن نفسی سرش رو پایین انداخت.
_ قربان، خبری که منتظرش بودین رسید...

صدای محوی از قدم هایی شنید و در جلوش باز شد. به مردی که گذر زمان موهاش رو خاکستري کرده بود ولی همچنان توی لباس های سنتیش استوار جلوش ایستاده بود نگاه کرد.

با نگاهی جدی بهش خیره بود و همین نگاهم باعث میشد بیشتر خم بشه...اون آلفا روی همه اشون کنترل داشت...
_ خبر رسیده که اون با گرگش دیدار کرده...پیشگومون دیده اشون!

_ حقیقت داره؟ فهمیدین کجاست؟

زنی باوقار با لباسی پف دار و قرمز و طرح های طلایی از اتاق بیرون اومد و دست مرد رو گرفت و منتظر برای جواب به آلفای دیگه نگاه کرد.

_ نه قربان ولی برنامه اش رو چیدیم...شبی که ماه کامل بشه و ارتباطش به بیشترین حد خودش برسه مراسمی برگزار میکنیم که شما بتونین باهاش دیدار کنین!

آلفای لبخندی زد و به سمت زن برگشت که اونم بهش لبخند زد و دست آلفاش رو فشرد.
_ تبریک میگم عزیزم...

مرد که فکرش جای دیگه بود سری تکون داد و دستش رو بیرون کشید.
اگه اونطور که میخواست پیش میرفت دیگه هیچ کسی قدرت مقابله باهاش رو نداشت و الانم خیلی کار ها داشت که انجام بده...
هم قدم با مرد دیگه دور شد و زن هم با لبخند پر حسرتی از قدم هاش که دور میشد چشم گرفت و نگاه پر از نفرتش رو به آلفای جوان تر دوخت.

اون آلفا با زخم بزرگ روی صورت و چشمش میترسوندش...
.
.
.

خونه با صدای قهقهه های دو پسر پر شده بود و جانگ کوک هم ساکت کنارشون نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون که فیلم آبکی ای پخش میکرد نگاه میکرد.

هیچ نمیفهمید چی انقدر خنده داره که رفیقِ جفتش کم مونده از خنده به گریه بیوفته!
با اخم جیمینی که از خنده روی پاهاش افتاده بود رو هل داد که روی تهیونگ افتاد، پشیمون شد...کاش هلش نمیداد!

با حسرت به بسته ی پفیلای روی میز نگاه کرد، همراه تهیونگ که مدام از هیجانِ اینکه چطور ذرت ها میترکیدن و سفید میشن درستشون کرده بود و همون لحظه ای که خواسته بود فیلمی بذاره صدای زنگ در اومده بود و جیمین با پلاستیکی پر از سوجو داخل شده بود و خودش رو بینشون توی مبل دو نفره جا داده بود!

به دو پسر که حالا خودشون رو از مبل پایین کشیده بودن نگاه کرد و با آهی از جا بلند شد و بعد از رفتن به اتاق با کوسن های زردی که تهیونگ انتخاب کرده بود برگشت.
_ اینا رو بذارین زیرتون زمین سرده...

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now