19.against the world

2.5K 475 290
                                    

بانداژ سفید رو دور دستش محکم تر کرد و بعد از فشردن دستهاش رو چشمای سرخ و خسته اش، دستکش های بزرگ بوکسش رو روشون پوشید.

همیشه کم میخوابید و سعی در جبران انرژیش با قهوه داشت ولی هر سال همین برنامه رو داشت، هرچقدر به این تاریخ نزدیک میشد راه نفسش هم تنگ تر میشد و حالا سه روز بود که لحظه ای نخوابیده بود و حتی کافئین هم کاری از دستش بر نیومده بود.

کل دیشب رو راه رفته بود سیگار دود کرده بود.
دیشب به اجبار جیهوپ، وقتی تهیونگ درحال خداحافظی با جیآن بود اون رو کنار کشیده بود و باهاش حرف زده بود از چشم های سرخ و صدای گرفته اش وحشت کرده بود ولی جانگ کوک با پوزخندی به گودیِ زیر چشم های هیونگش اشاره کرده بود و اونم تلخ خندیده بود و بعد جانگ کوک رو به حال خودش رها کرده بود، هرسال توی چنین روزی، این اتفاق برای هردوشون میافتاد.

اون دونفر راز نگفته ای داشتن که بیانش حتی بین خودشون هم قدغن بود و فقط اجازه میدادن از درون فرو بریزن ولی به روی خودشون نیارن.

هرکس به روش خودش، یکی خودش رو توی قرص غرق میکرد و دیگری توی دود...

هوسوکی که هر شب تو خواب هاش از فاصله ی بین در های کمد به گریه های جانگ کوک نگاه میکرد و قرص ها هم هیچکاری براش نمیکردن، حالِ مشابه ولی غیرقالِ مقایسه ای با کوک داشت...اون فقط ناظر بود...

کشِ دسکش رو محکمتر کشید و از دردِ مچش اخم کرد.

پس جانگ کوک به محض طلوع خورشید از خونه بیرون زده بود و بدون رفتن به اون مدرسه ی کوفتی که حالا تنها دلیلی که اواخر بخاطرش مدرسه میرفت داخل خونه ی روبروییش خواب بود فقط دویده بود و حالا برای خسته کردن خودش اینجا بود تا بتونه شاید امشب کمی بخوابه، پوزخندی زد...چه آرزوی محالی...

با ساق دست راستش عرق پیشونیش رو پاک کرد و با تمام قدرتش به کیسه بوکس کوبید و به حرف مربی ای که میگفت برای امروز کافیه توجه نکرد.

اونقدر درگیریِ فکری داشت که درد دستهاش ذره ای اهمیت نداشت و ترجیح میداد با دردِ دستش بتونه کمی از سردردش کم کنه .

این روز لعنتی هیچ جوره قصد تموم شدن نداشت.

باید امروز تموم میشد، باید میگذشت تا نفس بکشه تا در اتاق شکسته بشه و یه نفر با داد اون بچه ی بیحال روی زمین رو به بیمارستان برسونه...

با فکری که ذهنش گذشت پوزخند زد، بهتر نبود همون سال همچین روزی، همراه مادر و خواهرِ به دنیا نیومده اش میرفت؟

تمام وجودش نفرت از مردی شد که در رو شکسته بود و پاش رو بالا اورد که به کیسه بکوبه ولی وسط راه متوقف شد.
اسمی توی ذهنش پررنگ شد و بعد از اون دوتا تیله ی عسلیِ براق و لب هایی که هربار قبلِ حرف زدنش با زبونش ترشون میکرد ... "تهیونگ"

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now