7. Baby factory

2.5K 522 151
                                    

در رو پشت سرش بست و به سمت انتهای راهرو پیش رفت و از پله ها پایین رفت.

چرا برای رسیدن به بهداری باید اینهمه پله میذاشتن؟

معمار هایی که اینجا رو ساخته بودن به این فکر نکرده بودن که شاید یه نفر پاش درد داشته باشه و نتونه بیاد بالا؟

مثل همون پسره تمین...یا جیوو که باردار بود؟

با فکر جیوو اخماش جمع شد. خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن و لحظه ی اولی که دیدش بخاطر باردار بودنش شوکه شده بود.

یعنی جیوو و بقیه ی بچه ها همدیگه رو دیده بودن؟

خاطره ی کاملا واضحی از یکی از جشن ها که اصلا مناسبتش یادش نمیومد رو بیاد آورد.

وقتی دنبال هیونگش میگشت و اون رو توی باغ پیدا کرده بود که بدون آهنگ با دختری میرقصید و صدای خنده اشون اونجا رو پر کرده بود ، پس اونم مزاحمشون نشده بود و سریع اونجارو ترک کرده بود.

سری تکون داد.
اون سالها واقعا دور بنظر میرسیدن...همه چیز عوض شده بود...

خواست به سمت در خروجی بره که با دیدن افرادی که میومدن به سمت دیوار چرخید.

نمیدونست چرا ولی فقط نمیخواست ببینشون...

نفسش رو حبس کرد و به بوت های بزرگش خیره شد.

_ چرا شما انقدر آروم راه میاین؟ بدو دیگه یونگی!

_ بیبی ما الانش هم داریم میدوییم!

با شنیدن صدای یونگی لبخند ریزی زد...پس دوست پسر جدید پیدا کرده!

_ نامجون تو دیگه نمیخواد بیای بالا...همینجا وایسا تا برگردیم!

جیهوپ بود که میخواست نامجون رو بپیچونه و جانگ کوک هم دلیلش رو خوب میدونست.

_ وا من وایسم اینجا منتظر که چی بشه! بریم شاید بخواد کولش کنیم...شما که نمیتونین تنهایی!

جانگ کوک ابرویی بالا انداخت...الان همشون اومده بودن دیدن اون پسره؟ اسمش چی بود؟ تمین؟

با دور شدن سرو صداهاشون بالاخره چرخید و نفس عمیقی کشید.
تونست از پشت ببینشون...دوستایی که دقیقا از همون شب جشن از خودش دریغشون کرده بود.

درسته هیچ وقت نشون نداده بود که از بودن باهاشون لذت میبره ولی...

حتی نمیخواست جمله ای که توی ذهنش بود رو کامل کنه پس از در بیرون زد و مثل همیشه مدرسه رو پیچوند و به سوپرمارکت رفت.

_ هی پسر امروز دیر کردی!

سری برای پسر مو آبی تکون داد. کارگر پاره وقت سوپر مارکت بود و تقریبا همسن خودش.

_ یه پاپی زخمی رو نجات دادم!

با یاد چشمای درشت و عسلی پسر گوشه لبش بالا رفت.

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now