38. Traitor

1.5K 317 193
                                    

هوا گرگ و میش بود و باد سرد محکم به صورتش برخورد میکرد و باعث میشد از شدت سرما اشک تو چشم هاش جمع بشه.

همه در تکاپو بودن و چانیول داشت هر گروه رو به یکی از چهار ون مشکی راهنمایی میکرد.
جانگکوک به اصرار جیآن در حال مدیتیشن یا همچین چیزی برای کمک به آلفاش بود و البته که فقط یونگی زورش رسیده بود و تونسته بود بدعنقی ها و فحش هاش راجب اینکه وقت ندارن رو تحمل کنه و اون رو به زور به اتاقِ جیآن برده بود.

با ضربه ای که به شونه اش خورد از فکر بیرون اومد و به جیمینی که دوتا عصا زیر بغلش بود لبخند زد.
_ بهتری؟

صورت جیمین برقی از شادی داشت و لبخند بزرگش این رو نشون میداد.
حقیقتا حال خوبی داشت.
_ هوم، جانگکوک قول داده تا حداکثر سه ساعت دیگه تهیونگ پیشمه!

قدم هاش رو با جیمین که آروم کنارش میومد هماهنگ کرد.
_ تو قول من رو هم داری چیم! همه چی خوب پیش میره!

بتا ابروهاش رو بالا انداخت.
_ نترسین موقعیت بحراتی شد میام این چوب رو میکنم تو تک تک آدمای اون خراب شده...
با دیدن نگاه متعجب و پاک نامجون بیخیال حرفش شد.
_ چیزه...تو آستینشون... یکم بیشتر با جین هیونگ بچرخ انقدر مثبت نباشی!

هردو به جین که با جیسو،یکی از آلفا های تمین ، صحبت میکرد نگاه کردن و جیمین با شیطنت تک سرفه ای کرد.
_البته اگه تا اونموقع هنوز برای تو وقت داشته باشه!
و بعد همونطور که میلنگید وارد ون اول شد.

آلفای بزرگتر با اخم به کفش هاش خیره شد، جیسو خوشگل ترین دختر تیم بود و نامجون هم متوجه شده بود که اون زیادی به جین هیونگش علاقه منده...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی تفاوت و بی سر و صدا از کنارشون بگذره که یهو بازوش کشیده شد.
وقتی متوجه شد اون دستها متعلق به معلم زیادی خوشتیپشونِ چشمهاش درشت شدن و بعد وارد بحثی شد که حتی کلمه ای هم ازش نشنیده بود.
_ مگه نه نامجونا؟

سوالی به سمت جین چرخید که اون نیشگون محکمی از پهلوی آلفا گرفت که آخِ نامجون بلند شد. نگاهِ جین داد میزد 'بگو آره وگرنه پوستت رو میکنم و به عنوان چرم طبیعی باهاش کت میدوزم' پس با همون نگاهِ گنگ انگار که ذاتا ناشنوا به دنیا اومده، با خنگ ترین لحن ممکن صدایی از گلوش آزاد کرد.
_ آ-آره...؟

جین به همون سرعتی که گرفته بودش ولش کرد و تند تند برای دختر دست تکون داد.
_ خوشحال شدم جیسو شی، تو کتک کاریت موفق باشی!
جیسو لبخند زوری ای زد و بعد از تعظیمی چرخید و توی یکی از ون ها جا گرفت.

نامجون آروم پهلوش رو ماساژ داد و با خودش زمزمه کرد.
_ فکر کنم کبود شه...
جین بلافاصله بعد از دور شدن دختر پاهاش رو مثل بچه های کوچیک بهم چسبوند و رو روی پنجه اش بالا پایین شد.
_ دختره ی دروغگوی لاشی، نمیفهمه من استرس میگیرم هی شاشم میگیره یه ساعته منو به حرف گرفته! فکر کرده من خرم؟ من خودم کلی راجب گرگینه ها کتاب خوندم!

The brightest BLACKWhere stories live. Discover now