تلفن رو بین شونه و سرش نگه داشت و با دستهاش هانول رو که تو بغلش بود، تاب داد.
_ واقعا جانگ کوک خودش زنگ زد گفت بریم خونه اش؟
صدای ناباور و خوشحال نامجون تو گوشی پیچید.
_ خودمم باورم نمیشه ولی آره...گفت میخواد چیز مهمی بگه !
لباش رو برای هانول که با چشمای درشتش بهش خیره بود غنچه کرد.
_ چرا نمیخوابی عزیزدلِ دایی؟
با خندیدنش که باعث شد بخاطر لپ هاش چشم هاش محو بشه دلش ضعف رفت.
_ هانول پیشته؟
جیهوپ هومی کشید و سرش رو به گردنش کشید، بوی خواهرش رو میداد.
لبخند غمگینی زد و رو به نامجون که پشت خط ساکت بود، لب زد.
_ پس آماده میشم میام دنبالت...
هانول رو روی تخت گذاشت، مدتی بود که بهش عادت کرده بود و جیهوپم عاشقش شده بود. اون امگای کوچولو دل همه اشون رو برده بود.
خودش رو توی آینه چک کرد و بعد از خوردن قرصی که بی خبر از دکترش و بدون تجویز میخورد هانول رو بغل کرد و از پله ها با احتیاط پایین رفت و همونجور که حواسش به هانول بود بلند اعلام کرد.
_ مامان! من دارم میرم بیا هانول رو بگیر!
سرش رو بالا آورد و با دیدن سه زن روی مبل ها به سمتشون قدم برداشت.
بچه رو بغل مادرش داد و تعظیمی به مادربزرگش کرد و با ذوق خندید.
_ شاید باورتون نشه ولی جانگ کوک دعوتمون کرده خونه اش!
مادربزرگش لبخند بزرگی زد و مادرش هم از شوق هانول رو که تو بغلش جمع شده بود رو بوسید.
_ روزی که خیالم از جانگ کوک راحت بشه، میتونم با آرامش برم...
دختری که تا حالا ساکت بود دست پیرزن رو فشار داد.
_ این حرفو نزنین لطفا...
جیهوپ دهن کجی ای به خود شیرینیش کرد و نگاه سریعی بهش انداخت.
لباس های خیلی ساده ای پوشیده بود و رنگی پريده داشت که چشم های قهوه ای و لب های صورتیش بهش رنگ بخشیده بود.
ظاهر معمولی ای داشت! مشکوک نگاهش کرد و منتظر به مادربزرگش خیره شد.
زن دست دخترکو فشار داد.
_ تو از همه بهتر میدونی دخترم که تا الانم زیادی موندگار شدم...
با لبخند رو به جیهوپ ادامه داد و نگاه اشک آلود دختر رو نادیده گرفت.
_ هوسوک پسرم، جی آن از این به بعد با ما زندگی میکنه...امیدوارم مراقبش باشی...
جیهوپ شوکه نگاهشو به دختر که با دست اشک گوشه ی چشمش رو میگرفت نگاه کرد.
_ چرا؟!
_ اون تا وقتی به سن قانونی برسه و انتخاب کنه بره یا بمونه، مهمون ماست...کمترین کاریه که میتونیم در حقت بکنیم دخترم...
YOU ARE READING
The brightest BLACK
Fanfiction_ اگه یه رنگ بودی ، چه رنگی بودی؟ + نمیدونم...شاید سیاه، رنگ آرامش بخشیه...تو چی؟ _ دوست داشتم بگم سفید تا بتونم مکملت باشم ولی آخه سفید نیستم...شاید کِرِم؟ + مهم نیست چه رنگی باشی، بهرحال من فقط با تو کامل میشم... _ میدونی...تو روشن ترین و درخشان ت...
