24

4.7K 927 174
                                    

ووت بدید:)
برای هفته ی بعد بالای250 باشه تا آپ بشه:>♡

دستی به صورتش کشید ، انتظار یه کلبه ی قدیمی داشت نه یه خونه لوکس لعنتی ، مگه معمولا جادوگرا همچین جاهایی زندگی نمیکنن؟؟
خونه خالی بود و سوکجین حتی نمیدونست اون در لعنتی چطور باز شده.
پشت نامجون راه می رفتن و ویکتوریا کنار نامجون..
بعضی وقتا به غریبه ها هم حسادت می کرد ، نامجون با اونا بهتر بود..
"ویکتوریا!"
صدای نازکی توی خونه شنیده شد و بعد دختر قد کوتاهی سمتشون دوید و ویکتوریا رو بغل کرد:"دلم برات تنگ شده بود"
به انگلیسی گفت ، شاید کره ای بلد نبود.
به صورتش می خورد چینی باشه ؛ ویکتوریا بغلش کرد:"منم"
نامجون با تردید صحبت کرد:"سلام..عام..ما اومدیم سانگ تیان رو ببینیم"
دختر جَوون از ویکتوریا جدا شد و با ابرویی بالا رفته به نامجون‌ نگاه کرد:"خب؟چیکارش دارید؟"
نامجون گلوش رو صاف کرد:"فکر کنم باید با خودش صحبت کنم ، شما زیادی برای حرفای ما بچه ای"
جمله ی آخرش رو با تمسخر گفت.

دختر خنده ای کرد که باعث اخم نامجون شد:"خب چیکارش داری؟بگو چون داری باهاش صحبت میکنی"
نامجون با گیجی به اطراف نگاه کرد و دنبال یه پیرزن گشت:"کجاست پس؟"
دختر با کلافگی گفت:"منم دیگه احمق"
نامجون با تعجب به دختر اشاره کرد:"ت-تو؟تو سانگ‌ تیانی؟اون جادوگر معروف؟"
سانگ تیان هومی کشید و سمت ویکتوریا برگشت:"حدس میزنم کمک میخوای ، همینجوری سمت من نمیای"
ویکتوریا خنده ی آرومی کرد:"خوشم میاد که منو میشناسی"
ثانیه ی بعد روی مبل نشسته بود:"بیا بشین ، به کمکت احتیاج داریم"

***



تقریبا ظهر بود و جونگ کوک انقدر گشنه بود که میتونست تهیونگ هم تیکه تیکه کنه و بخوره!
"میشه..بگی..چرا نمیتونیم بریم بیرون؟؟من گشنمه!!!"
تهیونگ چشم هاش رو چرخوند:"قانونه اینجاست ، اینا مثل ما انگشتر ندارن که توی نور خورشید آسیب نبینن ، الان هم صددرصد خوابیدن"
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ انداخت- که اگه با چشم میشد به کسی آسیب رسوند ، تهیونگ‌ پودر شده بود- و گفت:"من دارم از گشنگی میمیرم ، میفهمی؟؟من گشنمه!!"
"یکم تحمل کن تا هوا تاریک بشه و همه بیدار بشن"
تهیونگ ریلکس گفت و جونگ کوک لحظه ای دلش خواست آدم خوار باشه ، نه وایسا!خون‌آشام خوار بهتر نیست؟
جونگ کوک کلافه از روی تخت بلند شد:"لعنت به همتون ، برام مهم نیست من میرم آشپزخونشون رو پیدا کنم!"
تهیونگ هومی کشید:"اگه بتونی زنده برسی ، آشپزخونه رو به سختی میشه پیدا کرد. آخر این راه رو یه درِ ، اونی بری یه راه روی دیگست که آخر راه رو آشپزخونشونه"
جونگ کوک جلوی آینه موهاش که روی هوا بودن رو درست کرد و با اخم گفت:"کی اینجا رو ساخته؟چرا انقدر راه رو داره؟؟اَه!"
جونگ کوک غر زد و تهیونگ نگاهی به قفسه ی کتاب های توی اتاق انداخت:"اگه تونستی سالم به آشپزخونه برسی ، یه کاری که تو بخوای رو انجام میدم"
جونگ کوک اخم کرد:"چرا انقدر این رو میگی؟اگه همه خوابن چرا من باید آسیب ببینم؟"
"همه خوابن ، ولی با عطر خون تو و سر و صدا هات میتونن بیدار شن"
تهیونگ گفت و جونگ کوک با صدای معده اش ، پوفی کشید:"هوسوک کجاست؟"
"اتاق رو به رویی"
تهیونگ ساده گفت و جونگ کوک ناخودآگاه به این فکر کرد که ، هوسوک شب گذشته هم چیزی نخورده پس صددرصد گرسنه ست ، بخاطر اون هم شده باید یه چیزی بیاره بخورن.
"هوم ، فعلا"
جونگ کوک گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
تهیونگ با رفتنش با تعجب به در اتاق نگاه کرد ، اون جدی بود؟؟


🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora