32

4.4K 999 393
                                    

ووتای پارت قبل نرسیده بود ولی خب..اپ‌ کردم.ولی جدی میگم.هم این پارت و هم پارت قبل ووتاشون 300 نشه هفته ی دیگه اپ‌ نمیکنم:')
ووت بدید دستتون نمیشکنه بخدا😔😂

وقتی هوسوک توی بغل جیمین افتاد ، حداقل خداروشکر کرد که قدرت بدنی جیمین چیزی که جثه اش نشون میده نیست و قویه.
جیمین با تعجب گرفتتش:"اینجا چیکار میکنی؟؟"
هوسوک آب دهنش رو قورت داد و سریع خودش رو جمع جور کرد و ایستاد ، نفس عمیقی کشید:"خ-خب‌..تهیونگ‌ منو از اتاقی که..بهم داده بودین انداخت بیرون تا مهموناش...بمونن"
هوسوک با تردید گفت.

قد جیمین کمی از هوسوک کوتاه تر بود پس مجبور بود بالا رو نگاه کنه:"برای چی؟!"
جیمین با تعجب پرسید ، همچین چیزی از تهیونگ‌ بعید نبود اما بی دلیل؟یکمی عجیب بود‌.
"خب...مهموناش رو فرستاد اونجا..میتونم..اینجا بمونم؟؟"
هوسوک خودش رو کمی مظلوم کرد که البته نیازی نبود ، چون از وقتی این سه نفر خودشونو انداخته بودن توی زندگی خودش و جونگ کوک خود به خود مظلوم شده بودن ، از ضعیف بودن متنفر بود ولی در برابر اینا..باید میگفت از انسان بودن متنفره؟مسخره ست.

جیمین جلوی خودش رو گرفت تا واکنش ضایع ای نشون نده ، معلومه که از خداش بود به هوسوک نزدیک باشه.شاید فرصتی داشت تا هوسوک رو زودتر از یونگی به دست بیاره...همین الان هم میتونست حدس بزنه حس هوسوک به یونگی یکمی بیشتره.میخواست به لطف تهیونگ تلاش خودش رو بکنه و خودش رو بیشتر توی دل هوسوک جا کنه.نمیخواست این رو ببازه.این مثل یه بازی بین دو برادر بود ولی این فرق داشت.از بچگی با یونگی سر چیزای زیادی مسابقه میزاشتن ، مهم ترینش قدرت بود...یونگی یه جورایی توی این برنده بود!قدرت یونگی همیشه بیشتر از جیمین بود و این باعث حسادت جیمین میشد.یونگی توی بیشتر مسابقه های پنهونی که داشتن برنده بود ، اون کسی بود که جیمین‌ تلاش میکرد ازش جلو بزنه.و الان..چه کسی بهتر از هوسوک؟هم دوستش داشت و هم میتونست به همه مخصوصا یونگی ثابت کنه همیشه بازنده نیست!
"حتما!این نیاز به گفتن نداشت"
جیمین با یه لبخند بزرگ گفت ، اولین قدم‌ برای بُرد‌.

"ممنون...من..کجا بخوابم؟"
هوسوک‌ توی دو راهی گیر کرده بود ، هم دلش میخواست نزدیک جیمین باشه و هم...اون هنوز یه خون‌آشام بود!اون چیز‌ زیادی راجب اون ها نمیدونست.تمام اطلاعاتش وابسته به فیلم ها و سریال هایی بودن که دیده بود.نمیدونست جیمین تا چه حد میتونه خطرناک باشه..ولی طبق زمان هایی که پیش هم بودن میدونست بهش آسیب هم‌ نمیزنه.دلش میخواست برگرده همون اتاق خودش ولی خب...لعنت به هرچی‌ کیمه!مخصوصا اون کیم تهیونگاش.

"میتونی روی تخت بخوابی‌.به هر حال من نیازی به خوابیدن ندارم‌‌.میتونم‌ کتابم رو بخونم و تو راحت باشی.."
جیمین با لبخند درخشانی گفت که قلب هوسوک یه ضربان رو جا انداخت.اون بدون تلاش خیلی کیوت بود و حالا...آه هوسوک ارزو میکرد کاش طور دیگه ای اشنا میشدن.شاید یه زمان دیگه.یه دنیای دیگه..

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now