14

5.7K 1K 260
                                    

به نامجون خیره شد ، مرد بزرگ تر حرفی نمی‌زد و فقط به سقف نگاه می کرد.
حوصله اش سر رفته بود و واقعا میخواست با نامجون صحبت کنه.
یه بحث بینشون نیست؟چرا چیزی به ذهنش نمیرسید؟
"نامجونا؟"
نامجون درحالی که هنوز بهش نگا نمی کرد ؛ 'هوم'ـی گفت‌.
از جو به وجود اومده بین خودش و آلفا خوشش نمی اومد.
لباشو روی هم فشار داد و توی جاش نشست.
نگاه نامجون سمتش اومد.
"چی شده جین؟"
سوکجین آلفا.
ولی اهمیتی نداشت وقتی کنار اون بود ، درسته؟
پیوند دوتا آلفا ممکن نیست ولی هیچ چیز بین اونا سالم نبود.
نامجون هم حتی بعضی وقتا رفتارش عجیب میشد.
عادت کرده بود به هر حال.
فقط نگران جونگ کوک بود ، اون دونسنگش بود یه دورانی و اصلا نفهمیده بود که انسان نیست.
چطور متوجه نشده بود؟
اون همیشه وقتایی که گردنبند پیشش نبود بوی عجیبی میداد و اون روز بدون توجه به گردنبند میتونست راحت بوی جونگکوک رو حس کنه.
اون یه نیمه فرشته بود ؛ بال یا این چیزا نداشت ولی یه قدرتایی داشت.
اون میتونست با هر چیزی که فکر می‌کنه ازش بدش میاد رو بکشه.
آره...اون فرشته ی مرگ بود یه جورایی.
یکی از اعضای خانوادش از نوادگان فرشته ی مرگ بودن و جونگ کوک؟یکمی قدرت داشت.
یعنی کسی خبر نداشت...یکمی...زیاد؟چقدر؟
ولی جونگ کوک میتونست یه فرزند قوی داشته باشه.
نه که خودش حامله بشه.
ولی پدر بچه ای که قراره داشته باشه ، هست دیگه؟اون بچه قراره خیلی قوی باشه.
پیش بینی ها!
"ببین نامجون...آسیبی...به جونگ کوک نمی‌رسه که..؟"
بعد لحظات کسل کننده ای گفت.
نامجون چند ثانیه بهش زل زد و بعدش گفت:"نه‌‌‌‌...فقط قراره با یکی از امگا هامون باشه و بچه دار شن...بعدش هم جزوی از دسته ی ما میشه...مثل تو"
نامجون گفت و بلند شد.
انگار دنبال چیزی بود.
"دیگه‌ آسیبی نمی‌رسه که؟"
جین پرسید.
"بستگی داره"
این جمله خیلی حرف ها داشت.
منظورش این بود اگه مقاومت کنه آسیب میبینه.
آهی کشید و سعی کرد زیاد حرف نزنه.
میدونست آلفای بزرگ تر اعصاب درستی نداره و هر لحظه ممکنه بهش بپره.

بلند شد و بی توجه به صدا کردن های نامجون از اتاق خارج شد.
لوهان کجا بود؟شاید بازم باید یکم باهاش درد و دل می کرد.
لوهان هم امگا بود.
اون مهربون بود و جفتش سهون بود.
اونم مثل نامجون اعصاب درستی نداشت و لوهان همیشه ناراحت می شد از خیلی کار هاش ولی بازم عاشقش بود ، مثل سوکجین.

***

"میشه بزاری برم بیرون؟!"
جونگ کوک بعد از کلافه شدن از کار هاشون گفت‌.
واقعا توی دو روز پیر شده بود و تحمل نداشت.
الان میتونست بره یه عمر مثل این پیرزنایی که خاطرات ترسناک میگن بشینه واسه بچه های یه روستایی چیزی تعریف کنه.
گوشیش رو در آورد و تصمیم گرفت یه سر بزنه به اینستاگرام تا وقتی تهیونگ تصمیم بگیره و جوابش رو بگه.
خیلی طول نکشید‌.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now