2

8.8K 1.5K 430
                                    

I’m fine’ was my favorite lie.🌙
من خوبم!
این دروغ مورد علاقه ام بود:)🖤🖇

                                     ***
"دقیقا چه غلطی کردی یونگی؟؟؟"
تهیونگ فریاد زد و صداش باعث شد هر دو بردار توی جاشون بلرزن.

یونگی با لکنت حرف زد:"ت-تهیونگ..ببین.."
نزاشت ادامه ی حرفشو بزنه

"بس کن..لعنت بهت...تو حتی اونو نکشتی!"

جیمین از بردار دیگه اش دفاع کرد:"تهیونگ آ-آروم باش..به ذهنشون نفوذ کرده و چیزی یادشون نیست"

تهیونگ سرشو ماساژ داد:"خیلی خب خیلی خب...برید بیرون..باید فکر کنم"

و اونا بی هیچ حرفی بیرون رفتن.

                                       ***
"نمیای؟؟"
هوسوک پرسید و سمت کلاس ادبیات رفت

"نه... امروز حوصله ندارم..می‌خوام برم قدم بزنم"

هوسوک سر تکون داد:"خیلی خب..مراقب خودت باش"

جونگ کوک سر تکون داد و پیشونیش رو ماساژ داد.

هوا ابری بود...هیچ وقت حس خوبی نداشت به هوای ابری.

هندزفری رو توی گوشش گذاشت و آهنگ رو پلی کرد.

آروم راه میرفت و زیر لب با آهنگ میخوند.

با افتادن چیز خیسی روی دستش سرشو بلند کرد و دید که داره بارون میاد.

از بارون خوشش نمیومد..پس وارد اولین مغازه ای که دید شد.

تکیه داد به دیوار و نفس عمیقی کشید.

به فروشنده لبخند زد و اجازه گرفت که یکمی اونجا بمونه.

آره اون یادش بود.

اون روز رو یادش بود...میدونست اون پسر به ذهنش نفوذ کرده..ولی میخواست ببینه تهش چی میشه.

فلش بک ده سال پیش

"پسرم..خوناشام ها وجود داره"
پدرش گفت..اون داشت براش داستان تعریف میکرد تا بتونه بخوابه.

جونگ کوک با لحن بچگونه اش گفت:"ولی مامان میگه اونا الکی ان"

پدرش لبخندی زد و دستی به سرش کشید:"نه..اون میخواد تو نترسی..ولی تو مردی شدی برای خودت..اونا وجود دارن"

جونگ کوک با ذوق به پدرش نگاه کرد:"میشه.. ازشون برام بگی؟"

پدرش سر تکون داد:"اوهوم..چرا نشه؟"

بوسه ای روی پیشونی جونگ کوک گذاشت و ادامه داد:"اونا قدرتای عجیبی دارن..شاید باورت نشه کوکی..ولی اونا میتونن از فاصله های زیاد بپرن و چیزشون نشه..میتونن به ذهن مردم نفوذ کنن..اونا خون میخورن..دندونای تیز دارن."

چشمای کوک گرد شده بود و با دهان باز به پدرش گوش میکرد
اون شب ومپایر ها رو خوب شناخت!

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now