34

4.4K 982 383
                                    

ووت یادتون نره:'>...همون 300:>

بالاخره بعد از کلی دلیل آوردن برای توجیه کردن خودش ، تونست دلیل محکمی بر این بیاره که بره اتاق یونگی ؛ با جیمین خوب بود ، با تهیونگ که ترسناک ترینشون بود خوب بود ، پس باید با یونگی هم خوب می شد!دلیلی بود که برای خودش آورد‌.
و حالا ، جلوی در اتاق یونگی ایستاده بود و دوباره تردید کرده بود ، یه جورایی حس می کرد چیزی که قراره یونگی بگه چیز خوبی نیست ، البته همیشه حساش چرت و پرت میگفتن!اینو توی این سالها فهمیده بود ، هر جا می رفت چپ و راست بهش ثابت می شد!
حدس می زد یونگی حضورش رو حس کرده باشه و منتظره خودش در بزنه و واقعا از یونگی ممنون بود.نفس عمیقی کشید!یا الان یا هیچ وقت!
دستش رو سمت در برد و صدای تق تقی ایجاد شد ، ثانیه ای نگذشته بود که در باز شد.انتظار یونگیِ عصبی ، یونگیِ تشنه یا یونگیِ خسته و بی حس مثل بیشتر اوقات رو داشت ؛ ولی خب یونگی ای که یه لبخند شیرین لثه ای زده؟نه اصلا از ذهنش هم نگذشت!
با این که میدونست بیشتر اوقات حساش چرت و پرتن ، این دفعه یکمی تردید داشت شاید حسش درست باشه که خب ، زندگی رید بهش.

با تردید گفت:"س-سلام"
'این لکنت دیگه چی بود؟!ریدی هوسوک ریدی!!'
فکر کرد و سرفه ای کرد ، یونگی به داخل اتاق اشاره کرد و لبخندش رو حفظ کرد:"سلام هوسوک ، حالت چطوره؟"
این شروعش برای رفع مشکلات بود؟یکم یهویی مشکلاتو حل نکرد؟تو یک ثانیه؟!

"آم...باشه"
داخل اتاق اومد و نگاهی به اطرافش انداخت ، خیلی با اتاق جیمین فرق می کرد و اونی که خودش فکرش رو می کرد‌.امروز چرا همه چی برعکس می شد؟!

انتظار یه اتاق دارک و پر از وسایل ترسناک داشت ، شاید یه جسد!نه خب خودشم میدونست این یکی زیادی چرت بود ولی خب افکار مسخره که دست خود آدم نیست.اتاقی که توش بود یه اتاق معمولی بود که یک تخت وسطش بود ، برعکس تخت جیمین که کم استفاده شده به نظر می اومد ، رو تختی و پتوی روی تختِ یونگی مچاله شده بود و انگار زیاد ازش استفاده شده.سرشو تکون داد ، نباید مقایسشون می کرد ، درسته که برادرن ولی دوتا انسان جدا ان.با سلایق متفاوت که اون رو چند روزی که پیششون زندگی می ‌کرد فهمیده بود‌.

"حالم خوبه‌...امم..تو چی؟"
مضطرب پرسید ، همه چیز زیادی عادی به نظر نمی رسید؟!یه قانون نانوشته بود که هر موقع همه چیز زیادی عادی و آروم پیش می رفت ، مطمعن باش قراره یه جا فرش از زیر پات کشیده بشه و بیفتی زمین.الان ها بود که یونگی شروع کنه!

"منم خوبم ، بشین لطفا"
و به تختش اشاره کرد ، آره خب هوسوک هم میخواست همون جا بره‌.

"خوبه..."
زمزمه کرد و مطمعن بود به گوش های تیز یونگی رسیده ، روی تخت نشست و منتظر به پسر بزرگ تر-ببخشید پسر بزرگ تر که چه عرض کنم ، جای پدرِ پدر بزرگِ پدرش بود-نگاه کرد‌.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now