28

4.3K 863 380
                                    

ووت یادتون نره♡

از وقتی برگشته بودن ، تهیونگ هیچ توجهی به جونگ کوک نمیکرد ، زخمش خوب شده بود ولی جونگ کوک هنوز هم عذاب وجدان داشت. پیتر رو از وقتی اومده بودن ندیده بود ، کجا بود؟البته زیادم اهمیت نمیداد‌.
تهیونگ حتی دیگه اصرار نمی کرد که میخواد برگرده اتاق خودش و این یکم ترسناک بود!

هوسوک درحالی که داشت پیتزایی که جونگ کوک خریده بود ، رو میخورد ، گفت:"چرا انقدر تو فکری؟"
جونگ کوک آب دهنش رو قورت داد و برگشت سمت هوسوک و بعد دوباره نگاهش رو به زمین داد:"فکر می کنم تهیونگ ازم ناراحت یا عصبیه"
هوسوک با تعجب خندید:"برات مهمه؟بیخیال پسر منم خودمو با فکر این که این اتفاقات مسخره زود تموم میشه آروم کردم ، توام آروم باش چون وقتی تموم بشه دیگه این خون‌آشامای عوضی رو نمیبینی"
جونگ کوک با تردید نگاهش کرد:"نمیبینم..؟"
نمیدید؟فکرش هم باعث میشد قلبش فشرده شه.
هوسوک سر‌ تکون داد و کمی بعد در اتاق باز شد ، تهیونگ بود!

جونگ کوک نمیدونست دلیلش چیه اما با دیدنش خوشحال شد.
"بلند شید و حاضر شید ، از اینجا میریم"
تهیونگ با صدای بمش گفت و هیچ حسی توی صداش نبود ، نه عصبانیت و نه خوشحالی و نه چیز دیگه ای‌.
"کجا داریم‌ میریم؟؟"
هوسوک ریلکس پرسید و تهیونگ ابرویی بالا انداخت:"دیگه نمیترسی؟"

"نه ، چرا بترسم؟نمیتونین آسیبی بهم برسونین"
هوسوک گفت و تهیونگ تکخندی زد:"اوهوم ، خب بلند شید و اماده شید ، دو ساعت دیگه برمیگردیم کره"
و تمام مدت نیم نگاهی هم به جونگ کوک ننداخت.از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
لبای جونگ کوک آویزون شد:"چرا اینجوریه؟"
با لبای آویزون پرسید و هوسوک شونه ای بالا انداخت:"نمی دونم ، چطوریه؟هر دفعه که دیدمش همین شکلی بود"
جونگ کوک پوفی کشید:"حق با توئه.."
ولی یاد حرف تهیونگ افتاد:'اما چرا برمیگردیم؟؟'
فکر کرد و جوابی براش پیدا نکرد‌.

فلش بک-ده دقیقه ی قبل

تهیونگ درحالی که از لیوانش ، خون میخورد ، گفت:"باید برگردیم"
ادوارد با تعجب گفت:"ها؟برای چی؟"
پدر ادوارد هم اونجا بود ، تهیونگ هیچ وقت ازش خوشش نمیومد‌:"شما که تازه اومدید؟"
تهیونگ سر تکون داد:"آره ، ممنونم تا الان گذاشتین بمونیم ولی بهتره برگردیم ، تمام کسایی که ازشون فرار کردیم توی اینجان ، پس فکر کنم بهتره برگردیم ، تا اونا متوجه بشن نیستیم طول میکشه و میتونم زمان بخرم برای نابودیشون"

کاملیا با تردید گفت:"الان...میخوای برگردی؟"

تهیونگ سر تکون داد:"الان نه ، باید ببینم‌ توی این ساعات پروازی هست یا نه"
"مگه—"
ادوارد خواست چیزی بگه که تهیونگ سریع تر گفت:"آره ، نمیتونیم همه ی راه رو بدویم"

اشلی با لبای آویزون گفت:"وی؟؟میخوای دوباره تنهام بزاری؟"
تهیونگ لبخندی زد ولی فاک!میخواست عوق بزنه.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now