42

4.1K 925 255
                                    

ووت بدهید شاد بشویم.

نور زیادی نبود؟؟چشم هاش رو محکم بست ، صدا ها چرا انقدر زیاد بودن؟؟حس می کرد ممکنه گوشاش خون بیان!چه خبر بود؟اخرین چیزی که یادش بود اون اتفاقات و...چی شد؟!صدا ها نمی زاشتن خوب فکر کنه.ناله ی ارومی کرد و سرش رو بین دست هاش گرفت.صدای یکی رو میشنید که اسمش رو میگه ولی صدا های دیگه نمیزاشتن چیزی متوجه بشه.حتی صدای یه جیرجیرک لعنتی توی اون جنگل هم می شنید!چرا؟!چه خبر بود؟؟
"جونگ کوک!آروم باش و رو صدای من تمرکز کن!"
صدای تهیونگ بود ، اون اذیت نمی شد؟یه نفرینی چیزی بود؟چرا صدا ها اینجوری بودن؟برای همه انقدر بلند بودن؟گلوش هم می سوخت!چرا بدنش اینجوری شده بود؟؟!
"س-سرم.."
صدای خودش هم براش بلند به نظر می رسید!

چشم هاش رو تردید باز کرد ، صدا ها بیشتر از قبل شده بودن ، صدای کوبیده شدن چیزی به زمین ، انگار صدای قدم های کسی بود ، شایدم یکی داشت می دوید!صدا داشت نزدیک می شد و سر دردش شدید تر می شد.

نور زیاد بود ، همه چی بهتر به نظر می رسید ، کِی دیدش انقدر خوب شد؟تا اونجایی که یادش بود چشم هاش انقدر خوب نمی دیدن!چی تغییر کرده بود؟؟تهیونگ جلوش نشسته بود و..چرا رنگ ها بهتر شده بودن؟انگار دیدش به کل تغییر کرده بود!با باز شدن یهویی در ، صدا ها بیشتر شدن و باعث شد چشم‌ هاش رو محکم ببنده و از بینشون چند قطره اشک ، بیرون بفرسته.
"جونگ کوک!!!"
صدای داد هوسوک بود ، اون چرا داد می زد؟نمی دید حالش بده؟صدای چند نفر رو میشنید که صداش می زنن و..واقعا رو مخ بود!
'محض..رضای خدا...خفه شید‌‌‌..'
فکر کرد و زیر لب نالید ، حس می کرد سرش داره میترکه!

پوست یکی رو روی دست هاش-که باهاشون گوش هاش رو گرفته بود- حس کرد.مور مورش شد ، چرا انقدر عمیق به نظر می رسید؟انگار تمام اجزای بدنش تقویت شده بودن!

"آروم باش و سعی کن روی یه صدا تمرکز کنی ، کم‌ کم کنترلشون رو یاد میگیری و برات عادی میشه‌‌.."
بازم اون بود ، چرا باید تمرکز می کرد؟چیو یاد گرفت؟؟سعی کرد بیشتر فکر نکنه و کاری که تهیونگ گفت رو انجام بده ، ولی رو کدوم صدا تمرکز می کرد؟بدون این که بدونه صورتش خیس اشک شده بود ، صدای نگران هوسوک و بقیه رو میشنید ، مگه چه اتفاقی براش افتاده بود که اینطوری شده بود؟؟تصمیم گرفت روی صدای تهیونگی که داشت آروم صحبت می کرد تا آرامشش رو برگردونه ، تمرکز کنه.نمی شد!صدا های دیگه مزاحم میشدن و..فاک!قراره اینجوری بمیره؟شروع کرد به تکرار کردن کلمه ی 'نمیتونم' و حتی می تونست صدای ضربان قلب هوسوک هم بشنوه!چرا؟؟با این سردرد نمی تونست به جوابی برای سوال هاش فکر کنه.

با حس کشیده شدنش به سمتی ، چشم هاش رو باز کرد و صدا ها بخاطر شوکش کمی اروم تر شدن ، قبل از این که متوجه بشه ، داشت بوسیده میشد و..وات د فاک.این همه شوک رو نمیتونه توی چند دقیقه تحمل کنه!ولی ناخواسته روی اون لبا تمرکز کرد ، صدا ها خیلی اروم تر نشدن؟چرا؟حالا می تونست بهتر فکر کنه و خودش رو کنترل کنه.اون فقط یه بوسه ی سریع بود.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷حيث تعيش القصص. اكتشف الآن