20

5K 883 168
                                    

به اطراف نگاه کرد ، سکوت بود و این سکوت ترسناک بود ؛ آروم صداش کرد:″ویکتوریا..؟″

با شنیدن صدای پا ، سریع واکنش نشون داد و برگشت ، ولی‌ کسی پشت سرش نبود.

″تو اینجا...چیکار داری..کیم نامجون؟″
صدای زنونه ای گفت ، صدا نزدیک بود ولی خودش نبود.

نامجون غرید:″ویکتوریا!بیا بیرون من برای صحبت اومدم″

صدای خنده ی آرومی اومد:″همه میگن برای صحبت اومدن کیم نامجون ، ولی کدومشون واقعا برای صحبت اومده بود؟″

نامجون میدونست که اون زن قدرتمندیه و هر لحظه ممکنه بکشتش ، با صدای آرومی گفت:″ویکتوریا...واقعا میگم...من نیومدم بکشمت یا هرچی..ما فقط میخوایم صحبت کنیم...خودتو نشون بده″

همون لحظه یه زن قد بلند با موهای طلایی ظاهر شد:″هومم...خیلی وقت بود ندیده بودمت کیم..آخرین بار کِی بود؟میخواستی بکشیم″

نامجون نفس عمیقی کشید:″اون مالِ گذشته بوده...الان اومدم راجب یه چیز دیگه صحبت کنیم و من ازت کمک میخوام″

ویکتوریا سمت صندلی چوبی رفت و نشست:″راجبِ؟″
ویکتوریا بیخیال به نظر میومد و معلوم بود از الان جوابش ′نه′ هست.

″راجبِ کیم ویِ...″
با حرف نامجون سر ویکتوریا یهو بالا اومد:″کیم وی؟؟″
اون متعجب به نظر میومد ، نامجون شدت نفرتی که ویکتوریا به وی داشت رو حدس میزد.

″آره‌..میخوام کمکم کنی بکشیمش و یه چیزی رو ازش بگیریم″
نامجون گفت و ویکتوریا نیشخند زد:″من عاشق اینم که چیزایی که مال وی هستن رو ازش بگیرم...اونی که میخوای بگیری چی هست؟؟″

نامجون نفس عمیقی کشید:″یه فرشته ی مرگ..فعلا چیزی از قدرتاش نمیدونه ، شاید یکی دوتا ، ولی میخوام مال پک ما باشه″

ویکتوریا لبای قرمزش رو غنچه کرد:″هومم..راجبش شنیده بودم...یه فرشته ی مرگ″

نامجون با تردید پرسید:″کمکم میکنی؟؟من و تمام پکم...و تو″
ویکتوریا نیشخندی زد:″با کشتن وی ، چی به من میرسه؟فقط تو سود میکنی″

نامجون پوزخندی زد:″عاووو ویکتوریا...جوری صحبت نکن انگار کشتن اون عوضی برات کافی نیست ، اون همسرتو کشته″

نیشخند ویکتوریا محو شد و با لحن جدی ای گفت:″خیلی خب ، هستم...به هم کمک میکنیم تا وی و برادراش رو بکشیم و...فرشته ی مرگ مال تو میشه″
و نامجون نفهمید که قصد واقعی ویکتوریا چیه.

***


درحالی که کوکی رو بغل کرده بود ، به زمین خیره بود‌ ؛ زندگیش خیلی عجیب غریب شده بود.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now