26

4.2K 893 228
                                    

ووت یادتون نره.

جونگ کوک هنوز همونجا ایستاده بود ، منظورش از 'تا وقتی' چی بود؟
طعم خون رو توی دهنش حس میکرد ، شاید زیادی لبش رو گاز گرفته بود.تصمیم داشت پیش هوسوک بره ، شاید وقتش بود همه چی هم به اون میگفت ، اون باید میدونست توی چه خطریه ، همه چیز رو باید میدونست!
جونگ کوک نفسش رو لرزون بیرون داد و سمت جایی که حدس میزد اتاقی که شب ها میمونه باشه ، رفت.اتاق رو به رویی اتاق هوسوک بود ، باید از جیمین و یونگی جداش میکرد و باهاش حرف میزد ، ترسش از اینجا زیاد بود ولی ترسش بخاطر از دست دادن هوسوک بیشتر بود.حس بدی داشت.
حدسش درست بود ، همین اتاق بود ، سمت اتاق روبه روییش رفت و تقه ای به در زد ، چند لحظه بعد در باز شد و جیمین بود:"ام..سلام"
گفت و جیمین سر تکون داد ، صدای هوسوک رو شنید:"جونگوککک!!"

لبخند مضطربی زد:"سوک ، میشه بیای‌ پیش‌ من؟"
جیمین مشکوک نگاهش کرد:"برای چی؟"
"فکر نکنم مجبور باشم توضیح..بدم..به هر حال اون دوستمه"
جونگ کوک با اخم گفت ، به حدی کلافه بود که حوصله ی اینا رو نداشته باشه‌.

هوسوک حتی به جیمین نگاه هم‌ نکرد ، یه جورایی بهش بی توجهی کرد ، انگار که نباشه‌ و جونگ کوک دلیلش رو نمیدونست و براش مهم هم نبود.
"آره ، بریم"
هوسوک گفت و یونگی مخالفت کرد:"نه نمیشه برید!"

جونگ کوک اخم وحشتناکی کرد:"میشه بپرسم برای چی؟؟شما حق ندارید بهش دستور بدید.سوک بیا‌..بریم"
و هوسوک هم که انگاری خیلی راضی بود ، دنبالش افتاد و فرصت حرف زدن رو به یونگی و جیمین‌ نداد‌.

جونگ کوک در رو بست و سمت اتاقی که خودش و اون خون‌آشام از خود راضی توش میموندن ، بردتش.
در رو باز کرد و هوسوک هم وارد اتاق شد:"وای کوک مرسی نجاتم دادی"
هوسوک گفت و جونگ کوک در رو بست و قفلش کرد.
جونگ کوک با گیجی نگاهش کرد:"برای چی؟نجات؟مگه کاری کردن؟"
هوسوک نگاهی به اتاقی که جذاب تر از اتاق خودش و یونگی و جیمین بود ، انداخت ، تم اتاق بیشتر قرمز بود.

"نه کاری...امم..خب اره..بیا صحبت کنیم‌ کلی چیز هست باید بگیم"
هوسوک اولش نمیخواست بگه ولی نظرش عوض شد.

"درسته خیلی چیزا هست که باید بگیم"
جونگ کوک زمزمه کرد و منظورش واقعا خیلی چیزا بود!

هوسوک روی تختی که پتوی قرمز رنگ داشت ، نشست:"چرا صاحب اینجا انقدر به قرمز علاقه داره؟دیگه دارم روی قرمز حساس میشم"
غر زد و جونگ کوک خنده ی آرومی کرد:"آره ، دوستش داره"
جونگ کوک گفت و کنار هوسوک نشست و هوسوک یهو بغلش کرد:"دلم برات تنگ شده"
"ولی..من که همینجام"
جونگ کوک شوکه گفت و هوسوک نچی کرد:"تو یه جونگ کوک جدیدی ، جونگ کوک قبلی که دوست من بود چیزی رو ازم مخفی نمیکرد و انقدر ازم دور نبود"
هوسوک گفت و جونگ کوک فکر کرد که واقعا حق با هوسوکه ، چرا داشت عوض میشد؟این عوض شدن رو دوست نداشت.احساس ضعفی که در مقابل بقیه و مخصوصا تهیونگ داشت رو دوست نداشت ، به یاد چند ماه قبل افتاد ، اون موقع پسر پرویی بود ، هرکاری میخواست میکرد ولی الان...حق با هوسوک بود.حس‌ میکرد یکی دیگه شده.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now