part1🎟

3.1K 270 14
                                    

𝐃é𝐣à 𝐯𝐮

[Written by rainbow]

دژاوو (Déjà vu) : واژه‌ای فرانسوی به‌معنای
«قبلا دیده‌شده». تجربهٔ عجیب‌وغریبی که طی اون حس می‌کنید چیزی یا جایی خیلی آشناست، اما این هم می‌دونید که قبلا اونجا نبوده یا اون چیزو تجربه نکردین. این حس باعث میشه فرد تصور کنه یجورایی آینده یا گذشته رو دیده.
****

بدجور وحشت کرده بود. سرگردون و حیرون توی جنگل تاریک با درختای سربه فلک کشیده با پاهای برهنه میدوید.
میدونست داره خواب میبینه،مثل همیشه!!!
اما فقط دنبال اونی میگشت که نمیدونستم کیه و چی از جونش میخواد...
لا به لای درختا طوری میدوید که برخورد شاخه های تیز و برنده اش هم مانع حرکتش نمیشد.
ناگهان خودش و پشت جنگل تاریک توی دشت بزرگی دید. رو به روش یک زن ایستاده بود!!!
با موهای سفید و پوست رنگ پریده،ردای سفیدی به تن داشت و عصای عجیب چوبی هم تو دست راستش بود.‌‌..
پاهاش کمی از زمین فاصله داشت و صورتش بخاطر موهاش دیده نمیشد!!!

به طور کل ترسش و فراموش کرده بود...اون زن کی بود؟؟؟

اون زن به ارومی بهش نزدیک شد درست تو یک قدمیش قرار گرفت‌.
دیگه خبری از تاریکی نبود!!!همه جا روشن بود و اطرافشون پر از گل های بنفش شاه پسند بود

با قرار گرفتن دست اون زن روی گونه اش به خودش اومد و به چهره ای که چیزی ازش معلوم نبود خیره شد.

"پسر عزیزم...جیمین من...اونو نجات بده...از تاریکی نجاتش بده..."

میتونست ناراحتی،بغض و اندوه و به خوبی از صدای اون زن تشخیص بده مثل کسی بود که عزادار تمام افراد مهم زندگیش بود و حالا داره سعی میکنه از تنها ادمای زندگیش محافظت کنه...

جیمین خواست که بهش بگه...بهش بگه که این کارو میکنه اما زبونش بند اومده و قادر نبود حتی یک سانت تکون بخوره‌‌‌‌...

و اون...اون زنی که شبیه پری قصه ها بود هعی ازش دور و دور تر میشد و تاریکی بود که دوباره تمام وجود اون پسر تنها رو دربر گرفت...

****

همیشه تنهایی رو ترجیح میداد...و خونه ی تنهاییاش که تنها جریان حیاطش صدای تیک تیک ساعت زنگوله دارش بود یا پارکت های سرد خونه اش که سال ها بود  فقط صدای پای اون رو میشناختن و یا تمام وسایلش که با نظم خاصی چیده شده بودن...همه و همه به جیمین حس حکمرانی تو الونک کوچیکش رو میدادن...

معمولا صبح ها با بوی نون تازه ای که از نونوایی پایین خونش می اومد از خواب بیدار میشد اما اون روز حتی شروعش هم برای جیمین دلهره اور بود...

با حس سوزش گوش سمت چپش بیدار شده بود و زیر لب بخاطر کاری که دیشب خیلی یهویی انجام داده بود غر میزد و خودش و سرزنش میکرد.

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now